برکردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بلند کردن . بربردن . بالا بردن . (فرهنگ فارسی معین ). برداشتن . رجوع به بردن و برداشتن و بالا بردن شود
: بدخواه تو هرچند حقیر است مر او را
از تخت فرودآورو برکن بسر دار.
فرخی .
-
برکردن چشم (دیده ) ؛ باز کردن و نگریستن . بالا کردن سر و نگاه کردن
: جان بدیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده بهر دیداری .
سعدی .
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که بر هم زنم به تیر از دوست .
سعدی .
چشمی که جز بروی تو برمیکنم خطاست
وآن دم که بی تو میگذرانم غبینه ای .
سعدی .
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
بهمین دیده ٔ سر دیده ٔ اقوامم نیست .
سعدی .
دیده شاید که بی تو برنکنم
تا نبیند فراق دیدارت .
سعدی .
صبحدمی که برکنم دیده بروشنائیت
بر در بندگی زنم حلقه ٔ آشنائیت .
سعدی .
بنده زاده چو در وجود آمد
هم بروی تو دیده برکرده ست .
سعدی .
شب از نرگسش قطره چندی چکید
سحر دیده برکرد و دنیا بدید.
سعدی .
- || بینا شدن . روشن چشم شدن
: حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش .
سعدی .
-
برکردن سر ؛ بلند کردن سر
: برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکن بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
فتنه چو شدی چنین برین خاک
یکّی برکن سوی فلک سر.
ناصرخسرو.
زیر سپهر قمر سر برنکرد گلی
کآن دید روی امان یا دادبوی وفا.
مجیر بیلقانی .
عنقا برکرد سر گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب .
خاقانی .
ور بی تو میان ارغوان و سمنم
بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم .
سعدی .
- || سر برافراشتن . برتر آمدن
: گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
سخت زود از چرخ گردان ای پسر سر برکنی .
ناصرخسرو.
|| افراشتن . بالا بردن . برافراشتن . ساختن
: چون خضر کشتی را سوراخ کرد کودک را بکشت و دیوار خراب را برکرد. (مجمل التواریخ ). || بحرکت درآوردن . به تک داشتن . دواندن
: بگفت این و از جای برکرد رخش
بگرزی سواری همی کرد پخش .
فردوسی .
|| بیدار کردن . بلند کردن .برخیزانیدن . برپا کردن .
-
برکردن از خواب ؛ بلند کردن از خواب . بیدار کردن
: عاشق از غربت بازآمد با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکرد ز خواب .
منوچهری .
برکن ز خواب غفلت پورا سر
واندر جهان بچشم خرد بنگر.
ناصرخسرو.
- || بیدار شدن
: ماهی و مرغ دوش نخفت از فغان من
وآن شوخ دیده بین که سر ازخواب برنکرد.
حافظ.
|| بلند کردن . افراختن . (آنندراج ). افراشتن . بپا کردن
: عشق را بینی علم برکرده اندر کوی صدق
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا.
سنایی .
فلک برکرد زرین بادبانی
نماند از سیم کشتی ها نشانی .
نظامی .
عمل بیار و علم برمکن که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست .
سعدی .
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
خوشا دمی که بمیخانه برکنم علمی .
حافظ.
|| برآوردن و بیرون انداختن از چیزی . (آنندراج ). بیرون آوردن . برآوردن . بیرون کردن . درآوردن
: بین که برکرد مرغ و ماهی را
شغب از خوابگاه و خلوتگاه .
اوحدالدین انوری (از آنندراج ).
کین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید بچنگلی .
سعدی .
عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنم .
حافظ.
-
برکردن جان ؛ بیرون کردن جان از بدن
: جواب داد که من ملک الموتم گفت چکار کنی گفت جان تو برکنم . (قصص الانبیاء ص
133).
-
برکردن سر ؛ بیرون کردن سر. سر برداشتن
:خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.
رودکی .
کسی را از غوریان زهره نبودی که از برج سر برکردندی . (تاریخ بیهقی ).
تا هرکه ز خانه برکند سر
سرگشته بود چو حلقه ٔ در.
نظامی .
چو سر برکرد ماه از برج ماهی
مه و پرویز شد در برج شاهی .
نظامی .
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی .
حافظ.
-
سر برکردن ؛ سر بیرون آوردن
: جمله گویندت چو بینندت بدر
مرده ای از گورخود برکرده سر.
مولوی .
|| بیرون کردن . بیرون آوردن . مقابل بتن کردن
: خالد جامه ٔ دبیران برکرد و لباس سپاهیان پوشید. (تاریخ سیستان ). || پوشیدن . جامه را بتن کردن . || ظاهر کردن . (غیاث اللغات ). || برکندن
: بفرمود تا حلقه ٔ زر کنند
بر آن حلقه ها نام او برکنند.
فردوسی .
|| از بیخ برکندن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || زدن . مالیدن . (یادداشت مؤلف ): التعطر؛ خویشتن را عطر برکردن . (تاج المصادر زوزنی ). || بر کردن ؛ حفظ کردن و بخاطر نگاه داشتن . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). از بر کردن
: هر باب ازین کتاب نگارین که بر کنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشتر است .
سعدی .
|| فرستادن . (یادداشت مؤلف )
: ابراهیم ... کسی برکرد تا اندر آن نواحی هرکه را یافتندی برنج راه کم و بیش بیاوردندی و میهمان داشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پیغمبر (ص ) مسلمانی ایشان بپذیرفت و رسول را برکرد و نامه را جواب کرد و دین اسلام همه در نامه پیدا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || افروختن . روشن کردن . (غیاث )(آنندراج ). اضاءة. ایقاد. اذکاء. (یادداشت مؤلف )
: بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن .
خاقانی .
-
برکردن آتش ؛ افروختن . آتش افروختن . (ناظم الاطباء) (برهان )
: بهر برزنی جای جشن سده
همه گرد برکرده
۞ آتشکده .
فردوسی .
وز آتشگاه لختی آتش آورد
بمیدان آتشی چون کوه برکرد.
(ویس و رامین ).
هر شبی این بهار و آتشی برکردی تا اندروس به فروغ آتش اندر آب شناه کردی و بنزدیک او رفتی . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ذیل اندروس ).
آتش باده برمکن زین پس
که ترا آتش جوانی بس .
اوحدی .
پنجه ٔ گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن ز مینای می آتش برکنید.
کلیم (از آنندراج ).
الواری ؛ آتش برکننده . (مهذب الاسماء).
- || تیز کردن آتش .
-
برکردن چراغ ؛افروختن آن
: ز شرم روی تو خورشید برنمی آید
در آفتاب نشاید چراغ برکردن .
عصمت بخاری .
خرد را تو روشن بصر کرده ای
چراغ هدایت تو برکرده ای .
نظام .
بر فلک انجیل میخواند مگر هر شب مسیح
وین چراغ بیشمار ازبهر آن برکرده اند.
احمدبن ابی حامد کرمانی .
آتش زده ای بخرمن خویش
برکردن آتش اینچنین است .
نزاری قهستانی .
درونها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی .
حافظ.
وگر زند مغ آتشی می زند
ندانم چراغ که برمی کند.
حافظ.
- || فتیله را مقداری از روغن بیرون کشیدن تا چراغ بهتر روشنی دهد
: ستاره ٔ شب هجران نمی فشاند نور
ببام قصر برآ و چراغ مه برکن .
حافظ.