برکشیدن . [ ب َ ک َ
/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . استخراج کردن . برآوردن . بیرون کردن . بالا کشیدن . بیرون آوردن . (ناظم الاطباء). خارج ساختن . (یادداشت مؤلف )
: لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی .
ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
خسروانی .
پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه .
فردوسی .
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.
لبیبی .
ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .
اسدی .
برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.
ناصرخسرو.
برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ .
ناصرخسرو.
گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.
ناصرخسرو.
کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی .
نظامی .
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب .
نظامی .
تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.
نظامی .
مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرةالاولیاء عطار). انتشال ؛ برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی ). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه . احتجاف ؛ تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ ؛ برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب ). || جدا کردن . به یک سو زدن
: چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص
308). انتزاع ؛ برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش ؛ برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ ؛ برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع ؛ برکشیدن پوست گوسفند را از گردن . مصخ ؛ برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب ). سلخ ؛ برکشیدن پوست .
-
برکشیدن پنبه از گوش ؛ خارج کردن آن . گوش فراداشتن . آماده ٔ شنیدن شدن
: شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.
ناصرخسرو.
-
برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن ؛ برآوردن آن از تن . کندن و بیرون آوردن لباس از تن
: غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.
فردوسی .
برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ .
فرخی .
هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری .
پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی . (تاریخ بیهقی ). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص
19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرةالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف ).
-
نقاب برکشیدن ؛ بیک سو زدن آن
: زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.
سعدی .
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری .
سعدی .
|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن
: گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.
فرخی .
|| گستردن
: برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم .
فرخی .
|| ممتد کردن . (یادداشت مؤلف ). ممتد ساختن
: مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی .
-
رده برکشیدن ؛ رده کشیدن . صف زدن
: ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.
فردوسی .
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .
فردوسی .
-
صف برکشیدن ؛ صف زدن . رده بستن
: در شهرستان بگشودند و آن مهتران ... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.
فردوسی .
درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.
فردوسی .
|| افزودن .
-
برکشیدن سال ؛ رسیدن آن . منتهی شدن آن
: چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل .
فردوسی .
|| بالا بردن . بالا کشیدن
: آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.
خسروانی .
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.
فردوسی .
تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش .
سوزنی .
چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.
نظامی .
-
تنگ برکشیدن ؛ مجهز و آماده شدن . مهیای کاری گشتن . مصمم گشتن
: چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ .
ناصرخسرو.
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ .
مسعود.
یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک .
(از سندبادنامه ).
|| بالا بردن . بالای سر بردن
: عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی .
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی .
|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج ). مرتبه ٔ کسی را افزودن . (آنندراج ) (غیاث ). بلند کردن . نواختن . به پایگاه بلندرسانیدن . برگزیدن . ترتیب کردن و نواختن
: از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [ مأمون ] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.
فردوسی .
ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.
فردوسی .
بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.
فردوسی .
نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.
فردوسی .
دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.
فردوسی .
آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.
فرخی .
همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.
فرخی .
نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه .
فرخی .
خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.
فرخی .
میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت .
منوچهری .
توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [ او ] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی ). برادر ما را [ مسعود ] برکشید [ محمود ] . (تاریخ بیهقی ). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص
92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص
33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده ... (تاریخ بیهقی ص
282). و این سه تن را برکشید [ یعقوب ] واعتمادها کرد در اسباب ملک . (تاریخ بیهقی ).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم .
اسدی .
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). ایشان را [ مسعودیان را ] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن .
نظامی .
ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.
نظامی .
جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی ). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی ).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.
اوحدی .
-
برکشیدن حق ؛ ترقی دادن حق . بالا بردن حق . اعتلای حق
: نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.
فرخی .
-
برکشیدن نام ؛ بالا بردن و مشهور کردن آن
: چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش .
فردوسی .
-
خود را برکشیدن ؛ بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن
: عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.
باباافضل کاشی (از آنندراج ).
-
سر برکشیدن به ؛ به اوج بلندی رسیدن
: بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.
مسعود.
- || سر پیچیدن . نافرمانی کردن
: رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.
دقیقی .
-
سر به ماه برکشیدن ؛ به پایگاه بلند رسیدن
: بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه .
فردوسی .
- || به پایگاه بلند رساندن
: یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه .
فردوسی .
-
کسی را بروی کسی برکشیدن ؛وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری
: در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی ). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی ).
|| برافراشتن . بلند کردن . افراشتن . ساختن . برپا کردن
: ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.
فردوسی .
از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.
فردوسی .
جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.
فردوسی .
یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .
ناصرخسرو.
حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.
نظامی .
-
بادبان برکشیدن ؛ برافراشتن بادبان . روان کردن کشتی
: چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی .
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.
فردوسی .
-
رایت و علم برکشیدن ؛ افراشتن علم
: چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی .
نظامی .
چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی .
نظامی .
عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست .
سعدی .
چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.
سعدی .
-
قبه برکشیدن ؛ برپا کردن آن . برافراشتن آن . بالا بردن آن
: چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی .
فرخی .
|| آویختن به دار. دار زدن . بر دار بربردن : عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی . (فتوح
3:
149). || برآوردن . برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن
: چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی .
بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
فردوسی .
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.
فردوسی .
قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص
40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن . برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را
: هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب .
ناصرخسرو.
شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده .
نظامی .
گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
رشیدی .
-
آواز برکشیدن ؛ آواز برآوردن
: چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی .
نظامی .
تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
-
بهم برکشیدن آواز ؛ درآمیختن آوازهای گوناگون بهم
: بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.
فردوسی .
-
خروش برکشیدن ؛ نعره زدن . بانگ برآوردن
: دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی .
سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.
فردوسی .
-
رود برکشیدن ؛ رود نواختن . به صدا درآوردن رود
: بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.
فردوسی .
کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب .
ناصرخسرو.
-
ساز برکشیدن ؛ ساز زدن . ساز نواختن
: بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.
نظامی .
-
سرود برکشیدن ؛ نغمه سر دادن
: چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی .
نظامی .
-
غریو برکشیدن ؛ غریو برآوردن : برکشیده غریو؛ فریاد برآورده
: سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی .
برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.
نظامی .
-
فریاد برکشیدن ؛ فریاد برآوردن
: بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون .
سوزنی .
-
ناله برکشیدن ؛ ناله کردن
: چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.
سعدی .
-
نای برکشیدن ؛ نای زدن . به صدا درآوردن نای
: بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای .
فردوسی .
-
ندا برکشیدن ؛ ندا کردن
: باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.
ناصرخسرو.
-
نغمه برکشیدن ؛ نغمه سر دادن
: باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.
سعدی .
-
نوا برکشیدن ؛ نوا برآوردن
: نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ .
نظامی .
|| آهیختن . آهختن . آختن . برآوردن . (یادداشت مؤلف ). از نیام برآوردن . از میان برآوردن . برهنه کردن تیغ و جز آن
: بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام .
فردوسی .
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.
فردوسی .
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
فردوسی .
چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.
فردوسی .
چو از دور نوش آذر او را [ رستم را ] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.
فردوسی .
شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی ).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .
ناصرخسرو.
چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.
ناصرخسرو.
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس .
سوزنی .
کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری .
سوزنی .
بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام .
سوزنی .
چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام .
نظامی .
دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.
نظامی .
آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.
مولوی .
گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم .
سعدی .
شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من .
سعدی .
مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.
سعدی .
شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.
سعدی .
امتلاخ ؛ برکشیدن شمشیر از نیام . امتحاط؛ برکشیدن نیزه . (از منتهی الارب ). || بالا آمدن . بلند شدن . بررفتن
: ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.
فردوسی .
-
برکشیدن آفتاب ؛ طلوع کردن آن
: شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب .
فردوسی .
-
سر برکشیدن خورشید ؛ طلوع کردن آن
: چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.
فردوسی .
-
قد برکشیدن ؛ قد برآوردن . بالا کشیدن قد
: سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.
نظامی .
|| براه افتادن . حرکت کردن . (یادداشت مؤلف )
: بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم .
فردوسی .
نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه .
فردوسی .
کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.
فردوسی .
سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن .
فردوسی .
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه .
فردوسی .
بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج .
فردوسی .
-
ره برکشیدن ؛ راهی شدن . روانه شدن
: وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.
(گرشاسبنامه ).
-
سپاه برکشیدن ؛ سپاه گسیل داشتن . سپاه بردن . سپاه سوق دادن و راندن
: شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.
فردوسی .
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.
اسدی .
|| ترک کردن . بیرون شدن
: اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.
سعدی .
|| بوییدن .
-
برکشیدن بوی ؛ استشمام . بو کردن
: گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [ در زکام ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| کشیدن . رسم کردن
: بر دیگر سطح اشکال هندسی ... برکشید. (سندبادنامه ص
65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی .
نظامی .
بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .
سعدی .
|| وزن کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کشیدن
: نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .
فردوسی .
همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان .
فرخی .
|| آلودن . ملون کردن . (یادداشت مؤلف )
: لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسایی .
|| بر هم کشیدن . درکشیدن . چین دار کردن . (ناظم الاطباء): انذلاغ ؛ برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب ).