اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

برکشیدن

نویسه گردانی: BRKŠYDN
برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بیرون کشیدن . استخراج کردن . برآوردن . بیرون کردن . بالا کشیدن . بیرون آوردن . (ناظم الاطباء). خارج ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.

رودکی .


ناگاه پای اسب بهرام بدان چاه فروشُد و او را بدان چاه افکند و مردم گرد شدند و خواستند که او را برکشند اسب را برکشیدند و او را هرچند که جستند نیافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .

خسروانی .


پرستنده ای را بفرمود شاه
که طشت آور و آب برکش ز چاه .

فردوسی .


گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب ازو بزمان تیره گون شود.

لبیبی .


ز دل برکشد می تف درد تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب .

اسدی .


برکشم مر ترا بحبل خدای
بثریا ز چاه سیصدباز.

ناصرخسرو.


برکشد هوش مرد رااز چاه
گاه بخشدْش و مسند و اورنگ .

ناصرخسرو.


گر هَمَت امروز بر گردون کشد غره مشو
زآنکه فردا هم بآخرْت او کشد کت برکشید.

ناصرخسرو.


کسی که دختر تو را میخواهد این سنگ از سر چاه بردارد و آب با دلو برکشد. (قصص الانبیاء).
ساقی منشین به من ده آن می
کز خون فسرده برکشد خوی .

نظامی .


گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند برکشید ای دوست مشتاب .

نظامی .


تا برنکشد زچنبرش سر
مانده ست چو حلقه بر سر در.

نظامی .


مردی دید که از آن پل درافتاد... از دور بانگ کرد اللهم احفظه مرد معلق در هوا بماند تا برسیدند و او را برکشیدند. (تذکرةالاولیاء عطار). انتشال ؛ برکشیدن گوشت از دیگ و آنچه بدان ماند. (اوبهی ). دلو؛ برکشیدن دلو را ازچاه . احتجاف ؛ تمام برکشیدن آب چاه را. مَطخ ؛ برکشیدن آب از چاه بدلو. (از منتهی الارب ). || جدا کردن . به یک سو زدن : چادر سیمابی از روی عروس عالم برکشیدند. (سندبادنامه ص 308). انتزاع ؛ برکشیدن از کسی مال وی را. امتشاش ؛ برکشیدن زیور را از گردن خود. امتصاخ ؛ برکشیدن شاخ و برگ یز. امتلاع ؛ برکشیدن پوست گوسفند را از گردن . مصخ ؛ برکشیدن برگ و شاخ یز. (از منتهی الارب ). سلخ ؛ برکشیدن پوست .
- برکشیدن پنبه از گوش ؛ خارج کردن آن . گوش فراداشتن . آماده ٔ شنیدن شدن :
شو پنبه ٔ جهل برکش از گوش
بشنو سخنی بطعم شکّر.

ناصرخسرو.


- برکشیدن جامه یاپیرهن و جز آن ؛ برآوردن آن از تن . کندن و بیرون آوردن لباس از تن :
غمین گشت و پیراهنش برکشید
یکی آبکش را ببر درکشید.

فردوسی .


برکش ای ترک و بیک سو فکن این جامه ٔ جنگ
چنگ برگیر و بنه درقه و شمشیر ز چنگ .

فرخی .


هست در این بس خوشی جامه ز تن برکشی
برکشی و درکشی بنده ت را بر چکاد.

منوچهری .


پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد عزذکره پیراهن ملک از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی . (تاریخ بیهقی ). چون آدم گندم بگلو فروبرد همه ٔ حله ها از آن فروریخت از همه ٔ اعضای ایشان حق تعالی چون ناخن آفریده بود و از ایشان برکشید و تن ایشان برهنه ماند. (قصص الانبیاء ص 19). شیخ گفت این ساعت برو... و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند... (تذکرةالاولیاء عطار). لباس سری و سروری را از سر ایشان برکشند و پوستین و پلاس بر ایشان پوشانند. (کتاب المعارف ).
- نقاب برکشیدن ؛ بیک سو زدن آن :
زآن روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.

سعدی .


رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتودهد چنانکه شب تیره اختری .

سعدی .


|| پوشاندن با چادریا چیزی مانند آن :
گلبن پرند لعل همی برکشد بسر
باران گل پرست همی گسترد نثار.

فرخی .


|| گستردن :
برکشیدند بکهساره ٔ غزنین دیبا
درنوشتند ز کهپایه ٔ غزنین ملحم .

فرخی .


|| ممتد کردن . (یادداشت مؤلف ). ممتد ساختن :
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.

دقیقی .


- رده برکشیدن ؛ رده کشیدن . صف زدن :
ز دیبای رومی به پیشش سوار
رده برکشیده فزون از هزار.

فردوسی .


رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .

فردوسی .


- صف برکشیدن ؛ صف زدن . رده بستن : در شهرستان بگشودند و آن مهتران ... صف برکشیدند از در شهرستان تا یک فرسنگی که کلیسیای بزرگ بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید.

فردوسی .


درفش فریدون چو آمد پدید
سپاه منوچهر صف برکشید.

فردوسی .


|| افزودن .
- برکشیدن سال ؛ رسیدن آن . منتهی شدن آن :
چو سال جوان برکشد بر چهل
غم روز مرگ اندرآید بدل .

فردوسی .


|| بالا بردن . بالا کشیدن :
آن کجا سرْت برکشید بچرخ
بازناگه فروبردْت بخرد.

خسروانی .


ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتنی سپهرش همی برکشید.

فردوسی .


تا چون سولاخ شود آن زنبیل را زود برکشند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
دامن از ساق بلورین بگریبان برکش .

سوزنی .


چراغ پیره زن گر خوش نسوزد
فتیله برکشد تا برفروزد.

نظامی .


- تنگ برکشیدن ؛ مجهز و آماده شدن . مهیای کاری گشتن . مصمم گشتن :
چون گرفتی فراز و پست و نشیب
برکش اکنون بر اسب رفتن تنگ .

ناصرخسرو.


هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ .

مسعود.


یا اول محنت است یا آخر عمر
زینگونه که تنگ برکشیده ست فلک .

(از سندبادنامه ).


|| بالا بردن . بالای سر بردن :
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.

فردوسی .


نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.

سعدی .


|| ترقی دادن کسی را. (آنندراج ). مرتبه ٔ کسی را افزودن . (آنندراج ) (غیاث ). بلند کردن . نواختن . به پایگاه بلندرسانیدن . برگزیدن . ترتیب کردن و نواختن : از خلفاء بنی عباس نخستین کسی که ترکان را برکشید او [ مأمون ] بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). من آگاهم از اطاعت تو و ترا نزدیک کنم و برکشم و نیکوئی فرمایم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی را ز خاک سیه برکشید
یکی را ز تخت کیان درکشید.

فردوسی .


ورا برکشیدند و دادند چیز
فراوان بر او سال بگذشت نیز.

فردوسی .


بداندیشگان را همه برکشید
بدانسان که ازگوهر او سزید.

فردوسی .


نژادسماعیل را برکشید
هر آنکس که او مهتری را سزید.

فردوسی .


دگر آنکه بی مایه را برکشد
ز مرد هنرمند برتر کشید.

فردوسی .


آزاده برکشیدن و رادی رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعار او.

فرخی .


همیشه عادت او برکشیدن اسلام
همیشه همت او پست کردن کفار.

فرخی .


نه برکشیده ٔ او را فلک فروفکند
نه راست کرده ٔ او را کند زمانه تباه .

فرخی .


خدایگان جهان را ببرکشیدن او
عنایتی است که او را پدید نیست کنار.

فرخی .


میر همی برکشدش لخت لخت
آخر کارش بدهد تاج و تخت .

منوچهری .


توان دانست اعتقاد ما به نیکو داشت [ او ] و برکشیدن فرزندانش و نام نهادن مر ایشان را. (تاریخ بیهقی ). برادر ما را [ مسعود ] برکشید [ محمود ] . (تاریخ بیهقی ). وی را مسلمانی عطا داد و پس برکشید. (تاریخ بیهقی ص 92). هر کس که خرد دارد... و پادشاهی وی را برکشد حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیاده کند. (تاریخ بیهقی ص 33). بر اثر اینها گوهرآئین خزینه دار این پادشاه که مروی را برکشیده بود و به محلی بزرگ رسانیده ... (تاریخ بیهقی ص 282). و این سه تن را برکشید [ یعقوب ] واعتمادها کرد در اسباب ملک . (تاریخ بیهقی ).
گر او را سر امشب بچنبر کشم
ترا از مهان سپه برکشم .

اسدی .


جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش بهر گوشه ای گسترید.

شمسی (یوسف و زلیخا).


نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.

ناصرخسرو.


ارسلان همی بایست که او را بکشد و یا برکشد و بزرگی دهد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمی کشیدی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). او را بلجاج دیگر اصحاب اطراف پارس برکشید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). ایشان را [ مسعودیان را ] فضلویه برکشید و قلعه ٔ سهاده بدیشان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی گشتند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). نخستین کسی از بنی عباس که ترکان داشت معتصم بود و ایشان را بزرگ کرد و مهترانشان را برکشید چون اشناس و اینانج و بوغا الکبیر. (مجمل التواریخ ).
آنرا که زنی ز بیخ برکن
و آنرا که تو برکشی میفکن .

نظامی .


ز نام آوران برکشد نام تو
نتابد سر از جستن کام تو.

نظامی .


جلال الدین پسر دواتدار کوچک را برکشیده برد. (جامعالتواریخ رشیدی ). صاحب شمس الدین محمد جوینی را برکشید و صاحب دیوانی ممالک به وی مفوض فرمود. (جامعالتواریخ رشیدی ).
هرکه را شاه برکشد بپذیر
وآنکه را دشمن است دوست مگیر.

اوحدی .


- برکشیدن حق ؛ ترقی دادن حق . بالا بردن حق . اعتلای حق :
نگاه داشتن عهد و برکشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار.

فرخی .


- برکشیدن نام ؛ بالا بردن و مشهور کردن آن :
چنین داد پاسخ که من کام خویش
بخاک افکنم برکشم نام خویش .

فردوسی .


- خود را برکشیدن ؛ بزرگ نمودن خویش را در انظار دیگران و عجب و غرور نشان دادن :
عیب است عظیم برکشیدن خود را
وز جمله ٔ خلق برگزیدن خودرا
از مردمک دیده بباید آموخت
دیدن همه کس را و ندیدن خود را.

باباافضل کاشی (از آنندراج ).


- سر برکشیدن به ؛ به اوج بلندی رسیدن :
بنای ملک توچون برکشید سر بفلک
بنای عمر عدوی تو بر زمین افتاد.

مسعود.


- || سر پیچیدن . نافرمانی کردن :
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرْش باید برید.

دقیقی .


- سر به ماه برکشیدن ؛ به پایگاه بلند رسیدن :
بمردی رسد برکشد سر بماه
کمرجوید و تاج و تخت و کلاه .

فردوسی .


- || به پایگاه بلند رساندن :
یکی را سرش برکشد تا بماه
فراز آورد زآن سپس زیر چاه .

فردوسی .


- کسی را بروی کسی برکشیدن ؛وی را امتیاز و برتری بخشیدن و بالا بردن نسبت به دیگری : در دل کرده بود که او را بروی ایاز برکشد. (تاریخ بیهقی ). طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستندکه بروی استادم برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی ).
|| برافراشتن . بلند کردن . افراشتن . ساختن . برپا کردن :
ز دیبا سراپرده ای برکشید
سپه را بمنزل فرود آورید.

فردوسی .


از آنگه که یزدان جهان آفرید
فلک برکشید و زمین گسترید.

فردوسی .


جهاندار تا این جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید.

فردوسی .


یاکس دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات .

ناصرخسرو.


حصار فلک برکشیدی بلند
درو کردی اندیشه را زیر بند.

نظامی .


- بادبان برکشیدن ؛ برافراشتن بادبان . روان کردن کشتی :
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.

فردوسی .


سوی گنگ دژ بادبان برکشید
ز نیک و ز بدهاسر اندرکشید.

فردوسی .


- رایت و علم برکشیدن ؛ افراشتن علم :
چنان کز عقل فتوی میستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی .

نظامی .


چو شب روی از ولایت درکشیدی
سپاه روز رایت برکشیدی .

نظامی .


عمل بیار و علم برمکش که مردان را
رهی سلیم تر از کوی بی نشانی نیست .

سعدی .


چو سلطان عزت علم برکشید
جهان سر بجیب عدم برکشید.

سعدی .


- قبه برکشیدن ؛ برپا کردن آن . برافراشتن آن . بالا بردن آن :
چو از کهربا قبه ای برکشیده
زده بر سرش رایت کاویانی .

فرخی .


|| آویختن به دار. دار زدن . بر دار بربردن : عادت او آن بود که دزد را برکشیدی و چشمهایش به مسمار بدوختی . (فتوح 3: 149). || برآوردن . برون دادن چنانکه نفس یا آه از سینه و جگر و جز آن :
چو اسفندیار آن شگفتی بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


بیامد چو برزو مر او را بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.

فردوسی .


همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی برکشیدی ز دل آه سرد.

فردوسی .


قطرات عبرات از دیده فروبارید و نفس سرد از سینه برکشید. (سندبادنامه ص 40). و رجوع به باد سرد و آه سرد شود. || برون دادن . برآوردن چنانکه خروش و ناله و نغمه و آواز و مانند اینها را :
هر زمان برکشد ببانگ بلند
زین سپه چاه ژرف این دولاب .

ناصرخسرو.


شد طبل بشارتم دریده
من طبل رحیل برکشیده .

نظامی .


گه ببستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.

رشیدی .


- آواز برکشیدن ؛ آواز برآوردن : چون بدید سلیمان را که می آید در نماز بایستاد و آواز برکشید سلیمان صبر کرد. (قصص الانبیاء).
آواز نشید برکشیدی
بیخودشده سو بسو دویدی .

نظامی .


تا وقت نماز لشکر جمله آواز برکشیدند. (جهانگشای جوینی ).
- بهم برکشیدن آواز ؛ درآمیختن آوازهای گوناگون بهم :
بشهر اندر آواز رود و سرود
بهم برکشیدند چون تار و پود.

فردوسی .


- خروش برکشیدن ؛ نعره زدن . بانگ برآوردن :
دژم گشت رستم چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.

فردوسی .


سپهدار ایران بترکان رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید.

فردوسی .


- رود برکشیدن ؛ رود نواختن . به صدا درآوردن رود :
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان او پر ز بانگ سرود.

فردوسی .


کار دنیا را همان داند که کرد
رطل پر کن رود برکش بر رباب .

ناصرخسرو.


- ساز برکشیدن ؛ ساز زدن . ساز نواختن :
بجایی ساز مطرب برکشد ساز
بجایی مویه گر بردارد آواز.

نظامی .


- سرود برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
چون بر در خیمه ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی .

نظامی .


- غریو برکشیدن ؛ غریو برآوردن : برکشیده غریو؛ فریاد برآورده :
سواران ایران بکردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.

فردوسی .


برنشسته هزار دیو بدیو
از در و دشت برکشیده غریو.

نظامی .


- فریاد برکشیدن ؛ فریاد برآوردن :
بد ساعتی که نعره و فریاد برکشید
کآه از بلای دارو شد دردبرفزون .

سوزنی .


- ناله برکشیدن ؛ ناله کردن :
چو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون ناله ای برکشید.

سعدی .


- نای برکشیدن ؛ نای زدن . به صدا درآوردن نای :
بفرمود تا برکشیدند نای
سپه اندرآمد ز هر سو بجای .

فردوسی .


- ندا برکشیدن ؛ ندا کردن :
باده نوشان درآمدند بجوش
در و دیوار برکشید ندا.

ناصرخسرو.


- نغمه برکشیدن ؛ نغمه سر دادن :
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داود.

سعدی .


- نوا برکشیدن ؛ نوا برآوردن :
نوایی برکشید از سینه ٔ تنگ
بچنگی داد کاین درساز با چنگ .

نظامی .


|| آهیختن . آهختن . آختن . برآوردن . (یادداشت مؤلف ). از نیام برآوردن . از میان برآوردن . برهنه کردن تیغ و جز آن :
بزد مهره بر پشت پیلان بجام
سپه تیغ کین برکشید از نیام .

فردوسی .


از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بردرید.

فردوسی .


تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.

فردوسی .


چو رستم شتابندگان را بدید
سبک تیغ کین از میان برکشید.

فردوسی .


چو از دور نوش آذر او را [ رستم را ] بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید.

فردوسی .


شمشیر برکشد و هر کس که او را بازدارد گردن بزند. (تاریخ بیهقی ).
احسان چرا کنی و تفضل بجای آنک
فردا بروز جنگ و جفا برکشی حسام .

ناصرخسرو.


چون برق خنجر برکشد گلبن وشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کله ٔ دیبا نوا.

ناصرخسرو.


دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شود هرکه بود با تو جلیس .

سوزنی .


کف و درفرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره کفی و زهره ٔ زفتی دری .

سوزنی .


بدانسان که گویی علی مرتضی
همی برکشد ذوالفقار از نیام .

سوزنی .


چو شه تیغ را برکشید از نیام
بداندیش را سر درآمد بدام .

نظامی .


دلیران تیغ کینه برکشیدند
چو شیران سوی گوران سر کشیدند.

نظامی .


آن امیران دگر یک یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار.

مولوی .


گرتیغ برکشد که محبان همی زنم
اول کسی که لاف محبت زند منم .

سعدی .


شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب
تیغ جفا برکشید ترک زره موی من .

سعدی .


مباداکه بر یکدگر سر کشند
بپیکار شمشیر کین برکشند.

سعدی .


شرط وفاست آنکه چو شمشیر برکشید
یار عزیزجان عزیزش سپر بود.

سعدی .


امتلاخ ؛ برکشیدن شمشیر از نیام . امتحاط؛ برکشیدن نیزه . (از منتهی الارب ). || بالا آمدن . بلند شدن . بررفتن :
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید.

فردوسی .


- برکشیدن آفتاب ؛ طلوع کردن آن :
شب تیره تا برکشید آفتاب
خروشان همی بود دیده پرآب .

فردوسی .


- سر برکشیدن خورشید ؛ طلوع کردن آن :
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید.

فردوسی .


- قد برکشیدن ؛ قد برآوردن . بالا کشیدن قد :
سروبن برکشید قد بلند
خنده ٔ گل گشاد حقه ٔ قند.

نظامی .


|| براه افتادن . حرکت کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا برکشد رو به روم
بشمشیر ویران کند مرز و بوم .

فردوسی .


نهادند بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه .

فردوسی .


کمر بند و برکش سوی نیمروز
شب از رفتن ره میاسای و روز.

فردوسی .


سپه ساز و برکش بفرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن .

فردوسی .


بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و برکشد با سپاه .

فردوسی .


بپرداز توران و برکش بچاج
ببر تخت ساج و برافراز تاج .

فردوسی .


- ره برکشیدن ؛ راهی شدن . روانه شدن :
وز آنجا دگرباره ره برکشید
سوی بصره و بادیه درکشید.

(گرشاسبنامه ).


- سپاه برکشیدن ؛ سپاه گسیل داشتن . سپاه بردن . سپاه سوق دادن و راندن :
شب تیره جوشن ببر درکشید
سپه را سوی تیسفون برکشید.

فردوسی .


غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.

اسدی .


|| ترک کردن . بیرون شدن :
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دوجهان نیز برکشم بی تو.

سعدی .


|| بوییدن .
- برکشیدن بوی ؛ استشمام . بو کردن : گل سرخ و شکر و طبرزد و برگ مورْد سوختن و بوی آن برکشیدن سود دارد [ در زکام ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
|| کشیدن . رسم کردن : بر دیگر سطح اشکال هندسی ... برکشید. (سندبادنامه ص 65).
حبش را تازه کرد از خط جمالی
عجم را برکشید از نقطه خالی .

نظامی .


بگرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .

سعدی .


|| وزن کردن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کشیدن :
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم .

فردوسی .


همی نگردد چندانکه دم زند فارغ
ز برکشیدن زرّ عطای او وزّان .

فرخی .


|| آلودن . ملون کردن . (یادداشت مؤلف ) :
لاله بغنجار برکشید همه روی
از حسد خوید برکشید سر از خوید.

کسایی .


|| بر هم کشیدن . درکشیدن . چین دار کردن . (ناظم الاطباء): انذلاغ ؛ برکشیده شدن پوست پشت شتر از بار. تمطط؛ برکشیده گردیدن ابرو و رخسار. (منتهی الارب ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۹۱ ثانیه
سر برکشیدن . [ س َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بیرون آمدن . برزدن . طالع شدن : ببود آن شب و خورد و گفت و شنیدسپیده چو از کوه سر برکشید. فردوس...
صف برکشیدن . [ ص َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صف آراستن . صف آرائی کردن : شهنشاه ایران چو زان گونه دیدبرابر همی خواست صف برکشید. فردوسی...
تیغ برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تیغ برآوردن . شمشیر و کارد و جز آن از نیام درآوردن کارزار را. آماده ٔ ستیز شدن . ستیز و خصومت کردن ...
خاک برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) خاک برکشیدن از چاه یعنی لاروبی کردن چاه . پاک کردن چاه . شاو.
دست برکشیدن . [ دَ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) دست برداشتن . دست برآوردن . بلند کردن دست : نه صاحبدلان دست برمی کشندکه سررشته از غیب درم...
رده برکشیدن . [ رَ دَ / دِ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) رده کشیدن . صف کشیدن . صف برکشیدن : رده برکشید از دو رویه سپاه به سر بر نهاده از آه...
تنگ برکشیدن . [ ت َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) تنگ اسب را محکم بستن . آماده ٔ سواری و کار ساختن اسب را. زین را بر اسب استوار کردن . آماده...
ساغر برکشیدن . [ غ َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) می خوردن . قدح برکشیدن . باده خوردن .
غریو برکشیدن . [ غ ِ وْ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بانگ و فریاد برآوردن . شور و غوغا کردن . غریو برآوردن . غریو برزدن . رجوع به غریو شود : برنش...
کارد برکشیدن . [ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) برکشیدن کارد یا شمشیر و جز آن . سَل ّ.
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.