اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

برنج

نویسه گردانی: BRNJ
برنج . [ ب ِ رِ ] (معرب ، اِ) معرب پرنگ که به هندی پتیل گویند و آن مس و جست (؟) ممزوج باشد. (غیاث ). به تازی آنرا اَرزیز نامند، و ترجمه ٔ «شبله » که به هندی کافسه و بتیل گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). شَبَه .(بحر الجواهر). ترکیبی از بعض فلزات برنگ زرد که ازآن سماور و آفتابه لگن و جز آن کنند. (یادداشت دهخدا). آلیاژی از مس و قلع و روی (به نسبت 67 قسمت مس و23 قسمت روی ) و گاهی سرب ، و از آن ابزارهای مختلف مانند سماور و سینی و غیره سازند. (فرهنگ فارسی معین ). در اغلب جاهای کتاب مقدس برنج مذکور است و بلاشک قصد از مس می باشد چونکه برنج ترکیبی است از مس و روی ودر قدیم الایام اطلاعی از این ترکیب نداشتند، هرچند که معرفت تام و تمامی در قدیم درباره ٔ برونز که ترکیبی از مس و حلبی است بهم رسانیده از آن اسلحه و زینت آلات می ساختند. برنج برای صافیها، اسلحه ، پول ، و آلات موسیقی بکار میرود. (از قاموس کتاب مقدس ) :
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.

ناصرخسرو.


تاخوی تو این است اگر گوهر سرخی
نزدیک خردمند زراندود برنجی .

ناصرخسرو.


[ عطارد دلالت کندبر ] پیروزه و برنج و آنچه بر وی کتابت زده بود... چون دینار و درم . (التفهیم ). [ مشتری دلالت دارد بر ]ارزیز و قلعی و سپید روی و برنج نیک . (التفهیم ).
- برنج زرد ؛ برنج زردرنگ : از دمشق برنج زرد خیزد. (حدود العالم ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۲۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
برنج . [ ب َ رَ ] (اِ) آن باشد که بسبب کوری یا بجهت تاریکی دست خود را بر دیوار یا جائی بمالند تا رهگذر پیدا کنند. (برهان ) (از آنندراج ).
برنج . [ ب ِ رَ ] (معرب ، اِ)تخمی است مسهل بلغم ، معرب برنگ که بیشتر از کابل آرند. (منتهی الارب ). رجوع به برنج کابلی و برنگ شود.
برنج . [ ب ِ رِ ] (اِ) یک نوع از غله که در اراضی مرطوب ممالک حاره زراعت میشود و یکی از حبوب نشاسته ایست که اغذیه ٔ نیکو از آن ترتیب مید...
برنج 26. گرچه امروزه برنج یکی از خوردهای ایران است و مردم از پلو خوری لذت می‌برند، در ایران باستان یکسره ناشناخته بود . در اوستا هیچ واژه‌ای برای "ب...
برنج بن . [ ب ِ رِ ب ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان . سکنه ٔ آن 310تن است . آب آن از چشمه سار و محصول آن ...
برنج گر. [ ب ِ رِ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه آلات از فلز برنج سازد. شَبّاه . (از دهار).
برنج وا. [ ب ِ رِ ] (اِ مرکب ) اُرُزیّة. آش برنج .
برنج کار. [ ب ِ رِ ] (نف مرکب ) برنج کارنده . آنکه برنج کارد. آنکه شغل و حرفه اش کاشتن برنج باشد.
برنج کوب . [ ب ِ رِ ] (نف مرکب ) برنج کوبنده . آنکه برنج را می کوبد. آنکه دانه های برنج را از شلتوک باعمل کوفتن برآرد. که دانه ٔ برنج را از...
برنج زار. [ ب ِ رِ ] (اِ مرکب ) جایی که برنج میروید. مزرعه ٔ برنج . آنجا که برنج کارند. شالی زار. برنجار. برنجستان : بحکم آنکه برنج زار است ...
« قبلی صفحه ۱ از ۳ ۲ ۳ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.