برون رفتن . [ ب ِ
/ ب ُ رو رَ ت َ ] (مص مرکب ) بیرون رفتن . خارج شدن
: رفت برون میر رسیده
۞ فرم
پخچ شده بوق و دریده علم .
منجیک .
بگفت و برون رفت گرد دلیر
بهمراه میلاد و کشواد شیر.
فردوسی .
خروشی برآورد و دل پر ز درد
برون رفت از ایوان دو رخساره زرد.
فردوسی .
برآمدز ایران سپه بوق و کوس
برون رفت بهرام و گرگین و طوس .
فردوسی .
سپنجی سرائیست دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون .
فردوسی .
بر آمدن عید و برون رفتن روزه
ساقی بدهم باده بر باغ و بسبزه .
منوچهری .
صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون .
نظامی .
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه می رفت و میگفت .
سعدی .
یا از در عاشقان درون آی
یا از در طالبان برون رو.
سعدی .
برون رفت و هر جانبی بنگرید
به اطراف وادی نگه کرد و دید.
سعدی .
برون رفتم از جامه دردم چو سیر
که ترسیدم از زجر برنا و پیر.
سعدی .