بساط. [ ب ِ
/ ب َ ] (ع اِ)
۞ گستردنی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). نوعی از طنفسه (معرب تنبسه ) دراز کم عرض . ج ، بُسُط. (از اقرب الموارد). ج ِ بُسُط. مأخوذ از تازی فرش و هرچیز گستردنی . (ناظم الاطباء) (دزی ج
1). بساطافکنده . فرش . (منتهی الارب ). فرش . (غیاث ). فرش و گستردنی ... چون متاع خانه و اثاث البیت . (آنندراج ). فرش و اثاثه . (از فرهنگ نظام ). آنچه گسترده شود بر زمین چون قالی و گلیم و زیلو و حصیر و بستر. هرچه بازگسترانند. و بلفظ انداختن ، افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن و چیدن مستعمل است . (غیاث ). و با لفظ افکندن ، کشیدن ، آراستن ، گستردن ، چیدن ، برچیدن ، گشادن ، افشاندن ، ریختن ، درنوردیدن ، طی کردن ، طی شدن ، هم پیچیدن ، بر هم چیدن و بر یکدیگر زدن مستعمل است . (آنندراج )
: و از وی [ از ناحیت پارس ] بساطها و فرشها و زیلوها و گلیمهای باقیمت خیزد. (حدود العالم ). و از وی [ از چغانیان ] پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین . (حدود العالم ). و از او [ از بخارا ] بساط و فرش و مصلی و نماز خیزد، نیکوی ، پشمین . (حدود العالم ).
خزان بدست مه مهر درنوشت از باغ
بساط ششتری و هفت رنگ شادروان .
فرخی .
از سبزه زمین بساط بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ .
منوچهری .
تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود... راست شده بود. (تاریخ بیهقی ).
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آبخوری خواهم داشت .
خاقانی .
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد.
خاقانی .
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد.
خاقانی .
همه صحرا بساط شوشتری
جایگاه تذرو و کبک دری .
نظامی .
این بساط اخضر که مرصع است بجواهر ازهار و این بسیط اغبر که ملمع است به مفاجر انهار بی قادری دانا و مقدری توانا ممکن نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هر کجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر
۞ بود سم الخیاط.
مولوی .
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند.
سعدی (غزلیات ).
پای گو بر سر و بر دیده ٔ ما نه چو بساط
۞ که اگر نقش بساطت
۞ برود ما نرویم .
سعدی (غزلیات ).
لایق خدمت تو نیست بساط
روی باید در این قدم گسترد.
سعدی .
و در وی [کارگاه ] بساط و شادروانها بافتندی . (تاریخ بخارای نرشخی ص
24).
-
بساط آراستن ؛ آراستن فرش و اثاث خانه .
بساطی چه باید برآراستن
کزو ناگزیرست برخاستن .
نظامی (از ارمغان آصفی ).
-
بساطآرای ؛ صاحب صدر. (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). آنکه مکان عزت واحترام را متصرف بود. (ناظم الاطباء).
-
بساط افشاندن ؛ بساط گستردن
: فشاندی بر دلم پیرایه ٔ حسن
بساط حسن بر خرمن فشاندی .
طالب آملی (از ارمغان آصفی ).
-
بساطافکن ؛ فراش را گویند. (آنندراج ) (ارمغان آصفی ). ورجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص
115 شود.
-
بساط افگندن یا افکندن یا اوکندن ؛ فرش گستردن . گستردنی پهن کردن
: فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاط
به عمر کوته ، دور و دراز کرده امل .
ناصرخسرو.
بگرداگرد آن ده سبزه ٔ نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو.
نظامی .
باغ را چندان بساط افکنده اند
کادمی بر فرش دیبا میرود.
سعدی (غزلیات ).
-
بساطالغول ؛ طُرنَة
۞ . (یادداشت مؤلف ). رجوع به طرنة شود.
-
بساط انداختن ؛ فرش انداختن .
-
بساط اوکندن ؛ رجوع به بساط افکندن شود
: نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجره خوش بساط اوکنده تا پله .
عسجدی .
-
بساط برچیدن ؛ بساط جمع کردن
: بذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و برچیدنی دارد.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی ).
-
بساطبوس ؛ بمجاز کنیزک . آنکه به تواضع بساط را ببوسد و تعظیم کند
: در صفه ٔ تو دختر قیصر بساطبوس
در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار.
خاقانی .
-
بساط پیچیدن ؛ بساط برچیدن
: مکن با خاکساران سرکشی در روزگار خط
که می پیچد بساط حسن را بر هم غبار خط.
صائب (از ارمغان آصفی ).
-
بساط چیدن ؛ بساط گستردن
: حریف بین چه براحت بساط می چیند
ز زیرپایی افلاک غافل افتادست .
نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی ).
-
بساط خاک ؛ بمعنی فرش زمین .(آنندراج ). زمین . (ناظم الاطباء)
: ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سرآید زمان آب .
خاقانی .
-
بساط خانه ؛ متاع و اسباب خانه .(آنندراج ). متاع خانه . (غیاث ).
-
بساط داشتن ؛ فرش و گستردنی داشتن
: نی مل نه مال دارم و نی فرش و نی بساط
نی زر نه زور دارم و نی رحل و نی عطن
ابوالبرکات بیهقی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط درنوردیدن ؛ بساط درنوشتن
: بساط عیش یاران درنوردید
طرب در خانه ٔ ما بدشگون است .
طالب آملی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط درنوشتن ؛ جمع کردن بساط
: برنشکستند هنوز این رباط
درننوشتند هنوز این بساط.
نظامی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط ریختن ؛ دور افکندن آن
: بساط خانه چندان در ره سیلاب می ریزم
به احسان میکنم از خود خجل غارتگر خود را.
دانش مشهدی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط ساختن از رخسار ؛ سربسجده گذاشتن و بمراقبه رفتن . (ناظم الاطباء).
-
بساط سپردن ؛ بساط درنوردیدن . بساط سپریدن
: مقام غوانی گرفته نوائح
بساط عنادل سپرده عناکب .
حسن نیشابوری (از ارمغان آصفی ).
-
بساط کشیدن ؛ بساط گستردن . پهن کردن
: در ره بساط لعل ز خون جگر کشم
کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی است .
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط فلک یا بساط فلکی ؛ کنایه از کره ٔ زمین باشد. کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء)
: خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد.
نظامی .
-
بساط گستراندن ؛ فرش افکندن
: سپهر از برای تو فراش وار
همی گستراند بساط بهار.
سعدی (بوستان ).
و رجوع به بساط گستردن و گسترانیدن شود.
-
بساط گسترانیدن ؛ فرش افکندن . و رجوع به بساط گستراندن شود.
-
بساط گستردن ، فرش گستردن . فرش افکندن
: به صحرابگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش .
ناصرخسرو.
بفرموده تا درمیان سرای اوبساطی بگستردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
از دامن کُه تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و برو لاله فشان کرد.
سعدی (غزلیات ).
-
بساط گشادن ؛ بساط گستردن . بساط پهن کردن
: لبم چون بساط شکایت گشاید
توان درد رفت از ادای کلامم
طالب آملی (از ارمغان آصفی ).
-
بساط گل فروشان ؛ پارچه ٔ گل فروشان در دکانها بر سر تخته چوبی گسترده و آب بر آن زده گلها را بر آن گذارند تا زود پژمرده نشوند. (آنندراج )
: جبین ، صبح بهار باده نوشان
کفش روی بساط گلفروشان .
دانش (از آنندراج ).
-
بساط مقراضی ؛ بساط منقش که آن را با مقراض بریده و بطرح دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
|| سفره ٔ چرمین . (غیاث ) (ناظم الاطباء). سفره ٔ چرمین هم اراده می توان کرد که در وقت طعام کشیدن می گسترند. (آنندراج )
: پرویز به هر خوانی زرین تره گستردی
کردی ز بساطزر زرین تره را بستان .
خاقانی .
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
می سرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد.
نظامی .
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم .
سعدی (غزلیات ).
در آن بساط که منظورمیزبان باشد
شکم پرست کند التفات بر مأکول .
سعدی (طیبات ).
هر کرا بر بساط بنشانی
واجب آمد بخدمتش برخاست .
سعدی (گلستان ).
-
بساط افکندن ؛ بساط اوکندن . سفره گستردن . خوان نهادن
:بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سربسر.
فردوسی .
-
بساطالرحمة ؛ سفره . (مهذب الاسماء).
-
بساط کشیدن ؛ سفره گستردن
: عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی .
-
بساط گستردن ؛ سفره گستردن
: چون به نیشابور رسید، بساط عدل و انصاف و رأفت و رحمت بگسترد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
بساط گشودن ؛سفره گستردن
: ... و این زمین را بساطی بگشود از آسمان باران آید و از زمین نبات روید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
-
امثال :
آه در بساط نداشتن ؛ کنایه از فقیر بودن . (از فرهنگ نظام ).
بساطک مدّ رجلیک ؛ خرجت را باندازه ٔ دخلت کن . (از دزی ج
1). و در فارسی در این مورد گویند: پایت را به اندازه ٔ گلیمت دراز کن .
|| نطعی که جوهری جوهر را بر آن ریخته در نظر مشتری عرض دهد یا برشته کشد و این محاوره است . (آنندراج ). || رخت و قماش . (آنندراج ): بساط خانه را برای منتقل شدن به خانه دیگر جمع کردیم . (فرهنگ نظام ). || اسباب فروختنی و غیر آن که بر جایی پهن کنند: دکاندار عصر که شد بساط جلو دکان خود را برمی چیند.
-
بساط انداز ؛ شخص کم مایه که قادر بر دکانداری نیست و بر یک سو یا زمین مال خود را ریخته میفروشد.
-
بساطاندازی ؛ عمل بساطانداز: فلان مفلس شده بساطاندازی میکند. (فرهنگ نظام ).
-
بساط برچیدن ؛
۞ جمع کردن بساط: بدرویش گفتند بساط برچین دست بر دهان گذاشت .
-
بساط چیدن ؛ بساط پهن کردن . بساطگستردن . بساط انداختن . بساط افکندن . و رجوع به بساطبرچیدن و همین ترکیب در ردیف خود شود.
|| عرصه ٔ شطرنج . (غیاث ). تخته ٔ مربعی که در روی آن مهره های شطرنج را میچینند. (ناظم الاطباء)
: آنکه حزمی داشت ... و بر بساطخرد و تجربت ثابت قدم شده سبک رو بکار آورد. (کلیله ودمنه ).
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رأی ملک آرای تو بر مهر، ماهرمهره باز.
سوزنی .
بر یک نمطنماند کار بساط ملکت
مهره بدست ماند چون خانه گشت ششدر.
خاقانی .
با حریفان دُرد مهره ٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم .
خاقانی .
-
بساط لهو ؛ مجلس عیش و عشرت و لهو و لعب
: بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
بزیر سایه ٔ رز بر کنار شادروان .
سعدی (قصاید).
|| دستگاه . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بمجاز، شادروان . (مهذب الاسماء) (دهار)
: بر بازی توان دیدن بساط بارگاه او
اگر داری سر آن سر درآ کان بارگاه اینک .
خاقانی .
پیش مقام محمود اعنی بساط عالی
۞ گوهرفروش من به ْ محمود محمدت خر.
خاقانی .
بسا بساطخداوند ملک دولت را
که آب دیده ٔ مظلوم در نورداند.
سعدی (قطعات ).
گرچه دوریم از بساط قرب ، همت دور نیست
بنده ٔ شاه شماییم و ثناخوان شما.
حافظ.
|| برگ درخت سَمَر که زیر آن چادری گسترده برگرفته باشند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پارچه ای که زیر درخت سمر گسترانند و بر درخت زنند تا میوه بر آن فروریزد. (از اقرب الموارد). || ج ، بِسط و بُسط و بُسُط. (ناظم الاطباء).