بسر رفتن . [ ب ِ س َ رَ ت َ ] (مص مرکب ) بسر افتادن . (آنندراج ). || لبریز شدن دیگ جوشان . بجوش آمدن و از سر ریختن آب در ظرف غذا. به غلیان آمدن . (فرهنگ فارسی معین )
: دل نزار و تن بردبار خواهد عشق
که از نسیم بجوش آید و بسر نرود.
نظری (از آنندراج ).
ظرفی بهم رسان که مبادا بسر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند.
نظری (از آنندراج ).
رجوع به سر رفتن شود.
|| انجام شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
-
بسر رفتن کار ؛ انجام شدن کار. (فرهنگ فارسی معین ).