بصارت . [ب َ رَ ] (ع اِمص ) بینایی دل . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). بینایی . بینش . بینادلی
: قلم بدستش گویی بدیع جانور است
خدای داده مر آنرا بصارت و الهام .
فرخی .
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در اوپایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
395). یکی از دهات آن شهر و کفات آن جماعت که در وجوه تجارت بصارت داشت با خود اندیشید. (سندبادنامه ص
300).
خرد بخشیدتا او را شناسیم
بصارت داد تا هم زو هراسیم .
نظامی .
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
که کار دیده نظر از سربصارت کرد.
سعدی (طیبات ).
ندانم هیچکس در عهد سنت
که با دل باشد الا بی بصارت .
سعدی (طیبات ).
آنرا که بصارت نبود یوسف صدیق
جایی بفروشد که خریدار نباشد.
سعدی (طیبات ).
|| بینایی چشم . (غیاث ) (از فرهنگ نظام ).
-
بصارت افروز ؛ روشن کننده ٔ دیده
: روزی ز خوشی بصارت افروز
خوشترز هزار عید نوروز.
نظامی (الحاقی ).