بند نهادن . [ ب َ ن ِ
/ ن َ دَ ] (مص مرکب ) نهادن بند بر گردن و دست و مانند آن . غل وزنجیر و قید نهادن بر... (فرهنگ فارسی معین ). بزنجیر یا طناب و امثال آن بستن کسی را. اسیر کردن . در قید کردن . مقید کردن . در تنگنا قرار دادن
: زمانه بندهاداند نهادن
که نتواند خرد آنرا گشادن .
(ویس و رامین ).
خداوند ار نیامد زو گناهی
در این زندانْش بند از بهر چه نْهاد.
ناصرخسرو.
این بند نبینی که خداوند نهاده ست
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا.
ناصرخسرو.
پند که دادت همان که بند نهادت
بندت که نهاد پند نیز همو داد.
ناصرخسرو.
این همی گویند و بندش می نهند
او همی گوید ز من کی آگهند.
مولوی .
دیوانه اگر پند دهی خود نپذیرد
ور بند نهی سلسله از هم گسلاند.
سعدی .
گر پند میخواهی بده ور بند میخواهی بنه
دیوانه سر خواهد نهاد آنگه نهد از سر هوس .
سعدی .