بود. (مص مرخم ، اِمص ) بودن .وجود. (فرهنگ فارسی معین ). هستی . (شرفنامه ٔ منیری ).موجود چنانچه معدوم ، نابود. (آنندراج )
: چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.
فردوسی .
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
ناصرخسرو.
جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .
سوزنی .
ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود
۞ غمگنند و ز نابود شادمان .
خاقانی .
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود
۞ یا غم نابود می بریم .
خاقانی .
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.
نظامی .
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام .
نظامی .
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.
نظامی (هفت پیکر ص 13).
-
بود و نابود ؛ وجود و عدم . (ناظم الاطباء)
: مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت .
سنایی .
- || دارایی و تنگدستی و غنا. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز موجود و حاضر. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز آینده . (ناظم الاطباء).
-
بود و نبود ؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم . (آنندراج ). هستی و نیستی : بود و نبودش یکسان است
: از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.
سوزنی .
مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.
علی اکبردهخدا.
|| هستی . مال . (فرهنگ فارسی معین )
: باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست .
مولوی .
به اندازه ٔ بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.
سعدی .
|| پود. حراق . خف . بد. پد. پیفه .(یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.