بوزه . [ زَ
/ زِ ] (اِ) شرابی باشد که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنهر و هندوستان بسیار خورند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شراب برنج . (رشیدی ). اسم مرز است که بعربی فقاع نامند. (فهرست مخزن الادویه )
: چنان باشد سخن در جان جاهل
چو درریزی به خم بوزه ارزن .
ناصرخسرو.
ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره
کز آن معزول گشت افیون و بنگ و بوزه و شیره .
مولوی (از آنندراج ).
گر از بوزه خانه رسد بوزه کم
چو بوزه کف خویش ساید بهم .
ملاطغرا (از آنندراج ).
|| تنه ٔ درخت . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). تنه ٔ درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی ) (جهانگیری ). رجوع به بوز شود.