بهروز. [ ب ِ ] (اِ مرکب ) به روز. روز نیک و روز خوش . (فرهنگ فارسی معین ). || (ص مرکب ) نیک روز. خوش اختر. نیکبخت . (فرهنگ فارسی معین )
: قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروزو لالا دیده ام .
خاقانی .
ز تو بی روزیم خوانند و گویند
مرا آن به که من بهروز اویم .
نظامی .
|| (اِ مرکب ) بمعنی بهروجه است که بلور کبود و کم قیمت باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بهروج . بهروجه . (آنندراج ). نوعی بلور کبود و شفاف کم قیمت . بهروزه . (فرهنگ فارسی معین )
: چنان مستم چنان مستم در این روز
که پیروزه نمیدانم ز بهروز.
مولوی .
رجوع به بهروج و بهروجه و بهروزه شود.