بی درد. [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + درد) که درد ندارد. (یادداشت مؤلف ). بیرنج . بیحس . (ناظم الاطباء). که دردی ندارد. آنکه بی رنج و بی حس است . که بی درد است . || که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است . || بی غم و اندوه . بی مصیبت و اضطراب
: رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی .
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی .
|| بی زحمت . بی اذیت
: می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی .
-
بی دردسر ؛ بی زحمت . بی رنج و اذیت .
|| مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت . بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی . بی عار و ننگ . بی ننگ و عار. بی حمیت . (یادداشت مؤلف )
: نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی .
شیخ بهائی .
|| بیرحم و نامهربان . (ناظم الاطباء). بیرحم . شقی . || یکی از اسماء معشوق . (از آنندراج ). و رجوع به درد شود.