بی سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) (از: بی + سخن ) گنگ . || خاموش . ساکت . (ناظم الاطباء). || غیرناطق
: این رستنی است ناروان هر سو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
|| کلمه ٔ تأکید. حتماً. یقیناً. (ازلغت محلی شوشتری نسخه ٔ خطی ). کنایه از بی شک و بی شبهه باشد. (از رشیدی ) (برهان ). بی شایبه . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). بی گفتگو. بدون چون و چرا. بلاریب . بی گمان . رجوع به سخن شود
: طاعن و بدگوی اندر سخنش بی سخنند
ورچه باشد سخن طاعن و بدگوی ذمیم .
فرخی .
قرعه بر هر کو زدند آن طعمه است
بی سخن شیر ژیان را لقمه است .
مولوی .
گفت ای زن پیش این بت سجده کن
ورنه در آتش بسوزی بی سخن .
مولوی .