اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

بی سر و سامان

نویسه گردانی: BY SR W SAMAN
بی سر و سامان . [ س َ رُ ] (ص مرکب ) (از: بی + سر + و + سامان ) محتاج . مفلس . بی برگ و توشه . (آنندراج ). بینوا. || پریشان و مشوش . (ناظم الاطباء). شوریده . شوریده دل . پریشان خاطر. مضطرب . پریشان حال :
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی دل و دل بی سر و سامان دیدن .

سعدی .


عاشقی سوخته ای بی سر و سامان دیدم
گفتم ای یار مکن در سر فکرت جان را.

سعدی .


دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس .

حافظ.


- بی سر و سامان داشتن ؛ پریشان خاطر داشتن . مضطرب و مشوش داشتن :
گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم .

حافظ.


- سخن بی سر و سامان ؛ بی سر و ته .تافه . لاطائل :
آنست گزیده که خدایش بگزیند
بیهوده چه گویی سخن بی سر و سامان .

ناصرخسرو.


|| نامنظم . پریشان . درهم . بی انتظام : سالار چون حال بر این جمله دید، بی سر و سامان بضرورت قلب لشکر را براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493). || بی خانمان . (ناظم الاطباء) :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.

خاقانی .


- بی سر و سامان شدن ؛ بی خانمان شدن :
ور به بسطام شدن نیز ز بی سامانیست
پس سران بی سر و سامان شدنم نگذارند.

خاقانی .


|| درمانده . || بی یار و یاور و بی کس . || تباهکار. فرومایه . ناکس . خوار. || شهوت پرست . || شرور. بدذات . || گستاخ . (ناظم الاطباء). رجوع به سامان و رجوع به سر در تمام معانی شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۱.۱۹ ثانیه
بی سر و بی سامان . [ س َ رُ ] (ص مرکب ) بی خانمان . دربدر. بی بضاعت : نفسی سرد برآورد ضعیف از سر دردگفت بگذار من بی سر و بی سامان را. سعدی .|| ...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.