بیشه . [ ش َ
/ ش ِ ] (اِ)
۞ زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است . بعربی اجم گویند. (برهان ). جنگل . (رشیدی ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمة. (زمخشری ). ایکة. (ترجمان القرآن ). خفیة. عرین . عرینة. غابة. غمیس . غیضة: خِدر؛ بیشه ٔ شیر. خیس ؛ بیشه ٔ شیر. خیسة؛ بیشه ٔ شیر. عفرین ؛ بیشه ٔ شیر. غیل ؛ بیشه ٔ شیر. (منتهی الارب )
: خدنگش
۞ بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی .
و از مغرب این کوهستان [ کوهستان ابوغانم به کرمان ] روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم ).
بمانده به بیشه درون خوار و زار
نیایش همی کرد با کردگار.
فردوسی .
ندارد کسی تاب من روز جنگ
نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ .
فردوسی .
سیاوش از آن دل پراندیشه کرد
روان را از اندیشه چون بیشه کرد.
فردوسی .
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون .
فرخی .
در بیشه بگوش تو غریدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه ٔ قوال .
فرخی .
میان بیشه ٔ او گم شدی علامت پیل
گیاه منزل او بستدی سلیح سوار.
فرخی .
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر.
عنصری .
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ .
عسجدی .
دشت را و بیشه را وکوه را و آب را
چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ .
منوچهری .
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
460).
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر بیان دارد آنجا کنام .
اسدی .
جزیری پر از بیشه ها بد وغیش
ببالا و پهنا دو صد میل بیش .
اسدی .
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی بر سرش بیشه ٔ زعفران .
اسدی .
کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص
124).
به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش
نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب .
مسعودسعد.
آورده اند روباهی در بیشه رفت . (کلیله و دمنه ). شتر بازرگان .... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه ).
نزد آنکس خرد نه همخوابه ست
شیر بیشه چو شیر گرمابه ست .
؟ (کلیله و دمنه ).
اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه ).
در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم .
خاقانی .
غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده ست تیشه ٔ بران او.
خاقانی .
تیشه در بیشه ٔ بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی .
خاقانی .
منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک
مرتع آهوی چین بیشه ٔ شیر اجم است .
ظهیر فاریابی .
پشت بر بیشه ای داد که شعله ٔ آفتاب را در منابت آن راه نبودی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص
410).
که در پایان این کوه گران سنگ
چمن گاهی است گردش بیشه ٔ تنگ .
نظامی .
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست .
نظامی .
گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت ... و غوکان در آب و بهایم از بیشه . (گلستان ). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی . (گلستان ).
تو آتش به نی درزن و درگذر
که نه خشک در بیشه ماند نه تر.
سعدی .
میوه ٔ بیشه چون نه پرورده ست
دل داننده را نه درخورد است .
اوحدی .
خورش خرس یا شغال شود
یا در آن بیشه پایمال شود.
اوحدی .
وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک .
کاتبی ترشیزی .
-
بیشه ٔ ارزن ؛ دشت ارزن . (آنندراج ). دشت ارژن بفارس
: تولد تو مبراست از حدوث و قدم
گواست قصه ٔ سلمان و بیشه ٔارزن .
سنجر کاشی .
-
بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه ؛ کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن . (یادداشت مؤلف )
: چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت .
فردوسی .
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.
فردوسی .
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.
فردوسی .
رجوع به ارژن ودشت ارژن شود.
|| نیستان . (برهان ) (رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). || دشت . (شرفنامه ٔ منیری ). || کشور جنگلی غیرمزروع . (ناظم الاطباء). || سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان ). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب . (از برهان ) (ناظم الاطباء). نیشه . نی که نوازند. (رشیدی ). سازی است مثل چنگ و رباب . (شرفنامه ٔ منیری ). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه : آجی بیشه . (یادداشت مؤلف ). || این کلمه (بیشه ) را نصر و قالی چون کلمه ٔ عربی استعمال کرده اند: قال اللیث ، لغة اهل بیشه ذای ، العود... (تاج العروس در ماده ٔ ذوی ، ج
10 ص
138).