بینش . [ ن ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از دیدن . قدرت دید. بینائی . بصارت . (از آنندراج )
: من رسالات و دواوین و کتب سوخته ام
دیده ٔ بینش این حال ضرر بگشائید.
خاقانی .
هرگاه که بینش تو گردد بکمال
کوری خود آن زمان توانی دیدن .
عطار.
باد را بی چشم گر بینش نداد
فرق چون میکرد اندر قوم عاد.
مولوی .
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی .
دیدن حسن رخت می آورد در دیده آب
بینش خورشید بینا برنتابد بیش از این .
سلمان ساوجی .
|| بصیرت درک اشیاء. بصیرت . (ناظم الاطباء) (از آنندراج )
: همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست .
نظامی .
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت .
نظامی .
-
اهل بینش ؛ مردم بصیر و بینا. اهل بصیرت
: ای چشم و چراغ اهل بینش
مقصود وجود آفرینش .
نظامی .
|| نگاه کردن . دیدن . بینندگی . رؤیت . نظر. نگاه . (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء)
: شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی .
حافظ.
|| دیده . بصر. باصره . (یادداشت مؤلف ) (از ناظم الاطباء).