اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پای

نویسه گردانی: PAY
پای . (اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان ). قدم :
زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای .

فردوسی .


وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان .

فردوسی .


وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای ...

فردوسی .


همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان .

عسجدی .


رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای .

اسدی .


پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .

مولوی .


|| پائین . ذیل . تک . ته . فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن . (برهان ) :
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست .

فردوسی .


چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.

فرخی .


خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی ). فرمان چنانست که ... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت . (تاریخ بیهقی ). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی ... (تاریخ بیهقی ). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت . (تاریخ بیهقی ). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم . (تاریخ بیهقی ). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. (تاریخ بیهقی ). غوریان ... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. (تاریخ بیهقی ). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی ). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته . (گلستان ).
|| گام . خطوه . || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت . (برهان ). قوه ٔ مقاومت . تاب ایستادگی و مقابلی . یارای مقاومت . قدرت مقابله . توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست .

فردوسی .


چنین گفت پیران به افراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب ...
چو رستم بیامد ترا پای نیست
بجز رفتن از پیش او رای نیست .

فردوسی .


سیاوش بدو گفت کاین رای نیست
مرا با نبرد تو خود پای نیست .

فردوسی .


مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای .

فردوسی .


سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .

فردوسی .


ترانیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست .

فردوسی .


بدو گفت بطریق کاین رای نیست
که با جنگ کسری ترا پای نیست .

فردوسی .


اگر آسمانی چنین است رای
کسی را براز فلک نیست پای .

فردوسی .


بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر، پای نیست .

فردوسی .


چه گفت آن گرانمایه ٔ پاکرای
که بیداد را نیست با داد پای .

فردوسی .


نه با جنگ او [ رستم ] کوه را جای بود
نه با خشم او پیل راپای بود.

فردوسی .


جهان پهلوان گر بجنبد ز جای
جهانی برزمش ندارند پای .

فردوسی .


ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست .

فردوسی .


بدو گفت کاکنون جزاین نیست رای
که با شاه گیتی مرا نیست پای .

فردوسی .


جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای .

فردوسی .


که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست .

فردوسی .


نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن .

فردوسی .


جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست .

فردوسی .


گر او از لب رود جیحون ، سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه
تو دانی که با او نداریم پای
ابا شاه ایران جهان کدخدای .

فردوسی .


وگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای .

فردوسی .


چوکینه دو گردد نداریم پای
ابا پادشاه جهان کدخدای .

فردوسی .


که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین رزمگاه .

فردوسی .


منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت .

فردوسی .


به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست .

فردوسی .


جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست .

فردوسی .


که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنودر جهان لشکرآرای نیست .

فردوسی .


که با او کسی را نبد پای جنگ
سواران چو آهو و او چون پلنگ .

فردوسی .


چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای .

فردوسی .


که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست .

فردوسی .


بسیجیده ٔ جنگ خیز ایدر آی
گرت هست با شیر درنده پای .

فردوسی .


چو نامه بخواند زبان برگشای
بگفتار با تو ندارند پای .

فردوسی .


ندارد نهنگ دمان پای او
نگیرد بمردی کسی جای او.

فردوسی .


چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .

فردوسی .


درتازی از کنار چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
و آن روز کس نگیرد دست تو جز عنان .
جنگجوئیست که با حمله ٔ او
نبود هیچ مبارز را پای .

فرخی .


امیریوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای .

فرخی .


او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای .

فرخی .


نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .

فرخی .


دهر با صابران ندارد پای .

ناصرخسرو.


نبینی کزو کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست .

اسدی .


ما در این فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان .

مولوی .


|| همداستانی :
چنین گفت کاموس کاین رای نیست
بدین مولش اندر مرا پای نیست .

فردوسی .


|| سهم . حصّه . بخش . قسم . رجوع به پا شود. || در اصطلاح کشاورزان یک ربع از زمینی است . و نیز آن مقدار از زمین که بایک گاو شیار توان کرد چه گاو را به چهارپای قسمت کنند. || مَصَب ّ. پای آبشار. || (فعل امر) امر از پائیدن . توقف کن . درنگ آر. صبر کن . پاینده و باقی و همیشه باش . (برهان ) :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .

دقیقی .


به همسایگی داور پاک ، جای
بیابی در این تیرگی درمپای .

فردوسی .


وگرپسند کند خدمت ترا یک روز
بروز جز بدر او مکن درنگ و مپای .

فرخی .


ز ملک خویش بناز و ز عدل خود برخور
بکام و دولت پای و بعزّ و حشمت مان .

مسعودسعد.


و رجوع به پاییدن شود. || (نف ) نعت فاعلی از پائیدن . پاینده : چنانکه در دیرپای . || همپائی کننده (؟). (فرهنگ رشیدی ). || پایندگی و باقی و همیشه بودن (؟). (برهان ).
- از پای آوردن ؛ از پای درآوردن ؛ مغلوب کردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردمیشان ز پای .

اسدی .


- از پای افتادن و از پای درافتادن و از پای اوفتادن ؛ ضعیف و ناتوان گشتن . بزمین افتادن . درافتادن :
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت .

فردوسی .


غازی از پای افتاده بگریست و گفت چنین بود. (تاریخ بیهقی ).
بر این گونه تا بیخ و بارش بجای
بماند نه پوسد نه افتد ز پای .

اسدی .


بیوفتادم از پای و کار رفت ازدست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم .

سوزنی .


ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید. (کتاب المعارف ).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف .

سعدی .


- ازپای افکندن ؛ بزمین افکندن . تباه کردن . کشتن :
بزاری بر اسفندیار آمدند [ ترکان ]
همه دیده چون نوبهارآمدند
بر ایشان ببخشود زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای .

فردوسی .


گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای .

فردوسی .


- از پای اندرآمدن ؛ بر زمین افتادن . تمام شدن . سپری گشتن . بپایان رسیدن . از پای درآمدن :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .

فردوسی .


ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.

فردوسی .


چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای .

عنصری .


گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای .

مولوی .


- از پای برگرفتن ؛ کشتن . از میان برداشتن : سعدالملک جواب داد که یک هفته صبر کنید و قلعه از دست ندهید چندانک ما این سگ را از پای برگیریم یعنی سلطان را. (راحةالصدور راوندی ).
- از پای درآمدن ؛ افتادن . اوفتادن . بر زمین افتادن . مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن . مردن :
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.

مسعودسعد.


نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست .

سعدی .


- از پای درآوردن ؛ از پای اندرآوردن ؛ بر زمین افکندن . هلاک کردن :
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس پشت میغ.

فردوسی .


نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی خلاف بجنبند دشمنان از جای .
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.

سعدی (گلستان ).


غم گیتی گر از پایم درآورد
بجز ساغر که باشد دستگیرم .

حافظ.


- || ویران کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.

فردوسی .


مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای .

فردوسی .


- از پای فرود آمدن ؛ از پای درآمدن . افتادن :
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی .

فردوسی .


- از پای نشاندن ؛ بر زمین نشاندن . نشانیدن :
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای .

فردوسی .


- از پای نشستن و ننشستن ؛ آرام گرفتن و نگرفتن . قرار گرفتن و نگرفتن ، نشستن و ننشستن :
از آن نامداران خسرو پرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست .

فردوسی .


به یزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای .

اسدی .


از پای ننشست این بخت خفته تا دست من برنتافت . (کلیله و دمنه چ مینوی ص 187).
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او.

عطار(اسرارنامه ).


گریزنده ای چون نشیند ز پای
گزاینده سگ باز گردد بجای .

صبا.


- بپای ؛ قائم . ایستاده . راست . برپای . استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .

فردوسی .


تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّنای .

فردوسی .


همی بگذرد چرخ ویزدان بپای
به نیکی مرا و ترا رهنمای .

فردوسی .


ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای .

فردوسی .


که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای .

فردوسی .


پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای .

فردوسی .


بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای .

فردوسی .


خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای .

فردوسی .


چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای .

فردوسی .


یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای .

فردوسی .


ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای .

فردوسی .


بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای .

فردوسی .


سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای .

فردوسی .


اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .

فردوسی .


او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای .

فرخی .


امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.

فرخی .


پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.

منوچهری .


بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای .

اسدی .


- بپای آمدن ؛ تباه شدن . ویران گشتن . سرنگون شدن .بزمین افتادن :
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمداین شارسان کهن
هم از یک سخن ده خود آباد گشت ...

فردوسی .


سپاهی بر او برببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخجیرگیر.

فردوسی .


سرانشان بزخم من آمد بپای
بدان کار هیشوی بد رهنمای .

فردوسی .


- بپای آوردن ؛ تمام کردن . بانجام رسانیدن . ختم کردن . طی ّ. ویران کردن . تباه کردن . سرنگون کردن . بزمین انداختن . نیست کردن . نابود کردن . سپری کردن . زیر پای سپردن . پیمودن جائی را. طی کردن . جستن ، احتیاط کردن :
بگردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران ...
همی زور گردی بجای آورید
جهان را ز مردی بپای آورید.

فردوسی .


همی بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها.

فردوسی .


بپای آردش زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من .

فردوسی .


که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.

فردوسی .


جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.

فردوسی .


ز بهر بر وبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش
همه شهر ایران بپای آوریم
بکوشیم و این کین بجای آوریم .

فردوسی .


که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.

فردوسی .


بخسرو چنین گفت مریم که من
بپای آورم جنگ این انجمن .

فردوسی .


بفرمود [ پرویز ] کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ ...

فردوسی .


- بپای اندرآمدن ؛ پست شدن :
چو مهتر شدند آنکه بودند که
بپای اندرآمد سر مرد مه .

فردوسی .


- بپای اندرآوردن ؛ واژگون کردن . پست کردن (چنانکه کوه را) بر زمین افکندن :
اگر کوه پیش من آید براه
بپای اندرآرم به پیل و سپاه .

فردوسی .


گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندرآورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار.

فردوسی .


چو کیخسرو آمد به ایوان اوی
بپای اندرآورد کیوان اوی .

فردوسی .


- بپای ایستادن ؛ برپای ماندن . ایستادن : و سوی برادر بازگشت و بایستاد بپای و آفرین کرد. (مجمل التواریخ والقصص ).
- بپای بودن ؛ ایستاده بودن . برپای بودن . قائم بودن .برقرار بودن . استوار بودن . مستقر بودن . انتظار دادن . منتظر ماندن . انتظار بردن . معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای .

فردوسی .


بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم .

فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2254).


بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای .

فردوسی .


منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای .

فردوسی .


کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای .

فردوسی .


بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای .

فردوسی .


نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای .

فردوسی .


همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای .

فردوسی .


دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای .

فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1908).


چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای .

فردوسی .


اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .

فردوسی .


سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای .

فردوسی .


بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای .

فردوسی .


ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای .

فردوسی .


از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای .

فردوسی .


بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری .

منوچهری .


چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست . (تاریخ بیهقی ). چون توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه ). دین ایزدجل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. (نوروزنامه ).
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست .

خاقانی .


- بپای خاستن ؛ برپای ایستادن . برانگیخته شدن :
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست .

فرخی .


- بپای خود بگور رفتن و بپای خود بگور آمدن ؛ اسباب هلاک و زیان خویش بدست خویش فراهم کردن . بپای خود بسلاخ خانه رفتن . بپای خویش سوی دام رفتن .تیشه بریشه ٔ خود زدن . تیشه برپای خود زدن :
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش .

اسدی .


بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد بگور.

سعدی .


- بپای خویش سوی دام شدن ؛ به اختیار خود به مهلکه ای شدن :
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت .

رفیعالدین لنبانی .


- بپای داشتن ؛ انعقاد. اقامه کردن . بپای کردن :
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندر بای .

فرخی .


- بپای سپردن ؛ طی کردن . زیر پای سپردن . احتیاط کردن . جستن :
همه شهر ایران و توران بپای
سپردند و نامدنشانش بجای .

فردوسی .


- بپای شدن ؛ قائم شدن . استوار شدن . پدید آمدن . بوجود آمدن . برخاستن . قیام : و لشکرگاهی کردند برابرخصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد قوی . (تاریخ بیهقی ). گفت بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم . (تاریخ بیهقی ). این قوم ساخته سوی سرای او [اریارق ] برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی ). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی ... بپای شد. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده . (تاریخ بیهقی ).
- بپای کردن ؛ قائم کردن . نصب کردن . منصب دادن . انتصاب . برانگیختن : و آن پیر را بپای کرد و نگاه داشت و خود به مدائن باز شد. (بلعمی ). پس اینجا خلیفتی بپای کرد [ یعنی عبادبن زیاد در سیستان ] و خود برفت و بکابل شد. (تاریخ سیستان ). امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست . (تاریخ بیهقی ). ...فرصتی یابد و شرّی بپای کند. (تاریخ بیهقی ).
- || بجای آوردن . ادا کردن :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .

فردوسی .


- بپای کسی بافته نبودن کاری ؛ از توان و تاب او بیرون بودن .
- بپای ماندن ؛باقی ماندن :
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای .

فردوسی .


- برپای ؛ قائم . ایستاده . منصوب . منتصب :
دوم دانش از آسمان بلند
که برپای چونست بی دار و بند.

ابوشکور.


ز اسب اندرآمد سبک شهریار
همی آفرین خواند بر کردگار...
نیایش همی کردبر پای ، شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه .

فردوسی .


چو بهرام آذر مهان پیشرو
چو سیماه برزین و گردان نو
نشستند هر یک ابر جای خویش
گروهی ببودند بر پای خویش .

فردوسی .


- برپای ایستادن ؛ قیام . بپای ایستادن .
- برپای بودن ؛ ایستاده بودن ، برجای بودن ، مجازاً باقی بودن :
کز اویست برپای گردان سپهر
همه پادشاهیش داد است و مهر.

فردوسی .


پسرش مهتر مظفر بخرد برپای میبود هم بروزگار سلطان محمود و هم در این روزگار.(تاریخ بیهقی ).
نبینی ز آن همه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده است برجای .

نظامی عروضی .


و این عالم که بپای بود به اعتدال برپای بود و به وی آبادان باشد. (نوروزنامه ).
- برپای جستن ؛ بشتاب برخاستن از جای جستن :
چو بشنید برپای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر.

فردوسی .


- برپای خاستن ؛ بپای خاستن . برپای ایستادن . قیام . ایستادن :
نشست او و شهران ابرپای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست .

فردوسی .


چواو را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .

فردوسی .


شنید این سخن زال و برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست .

فردوسی .


وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست .

فردوسی .


- برپای داشتن ؛ اِقامه . قائم کردن . باقی داشتن . نگاهداری کردن :
وگر هیچ تاب اندرآرد به چهر
به یزدان که برپای دارد سپهر...

فردوسی .


اورا [ مسعود را ] به کودکی ولیعهد کرد که میدانست ...که جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت . (تاریخ بیهقی ). برپای دارد دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین . (تاریخ بیهقی ).
- برپای شدن ؛ ایستادن :
چو شد دیر برپای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش .

فردوسی .


- برپای کردن ؛ اقامه . ایستانیدن . بپای کردن . بپای داشتن . نصب کردن . انتصاب . منصوب ساختن چنانکه کسی را بکاری . برافراشتن . افراشتن چنانکه علم و مناره ای را. برانگیختن چنانکه فتنه ای و غوغائی و هنگامه ای را. انعقاد و احتفال و راست کردن و ترتیب دادن چنانکه عزائی و جشنی را :
پس پرده ٔ شاه شان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.

فردوسی .


سپه را بدان شارسان جای کرد [ اسکندر ]
یکی پیشرو جست و برپای کرد.

فردوسی .


سپهری بدین گونه برپای کرد
شب و روز راگیتی آرای کرد.

فردوسی .


درفش دل افروز برپای کرد
یلان را به قلب اندرون جای کرد.

فردوسی .


چو می خورده شده خواب را جای کرد
ببالین وی شمع برپای کرد.

فردوسی .


همان چلهزار از دلیران مرد
پس پشت لشکر ابرپای کرد.

فردوسی .


جهان را جان خداوند زمانست
بجان برپای کرده ست ایزد ابدان .

ناصرخسرو.


آن خداوند چو برپای کند دست افزار.

سوزنی .


- || بر دار کردن . بدار زدن . آویختن : و یحیی بن زکرّیا را علیهماالسلام چون بکشتندش به دَرِ این مسجد برپای کردند. (مجمل التواریخ والقصص ).
- برپای کسی بودن ؛ ازدَرِ، لایق ، در خورِ. سزاوارِ او بودن :
براهی رو که برپای تو باشد
بجائی شو که مأوای تو باشد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


- برپای ماندن ؛ ایستادن :
آن دیو که پیش من همی رفت
برپای بماند و من نشستم .

ناصرخسرو.


- پائی در پیش و پائی در پس داشتن ؛ مردد و دودل بودن :
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای باز پسم .

انوری .


- پای از جای رفتن ؛ لغزیدن و مجازاً مفلس گشتن :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای .

فردوسی .


- پای از خط بیرون نهادن ؛ نافرمانی کردن :
سردهد بر باد و ز پای اندرآید زین سپس
هر که پای از خط خود بیرون و دردسر دهد.

معزی .


- پای از سر ندانستن و پای از سر نشناختن ؛ کفش از دستار ندانستن . سخت حیران بودن :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار.

سنائی .


- پای از شادی بزمین نرسیدن ؛ خوشحالی مفرط است . (فرهنگ رشیدی ).
- پای از هم باز نهادن ؛ فَج ّ. (تاج المصادر بیهقی ).
- پای با کسی زدن ؛ مراکلة. تراکل . (زوزنی ). به یکدیگر لگد زدن .
- پای بر پی کسی نهادن ؛ متابعت کردن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای برجا ؛ ثابت . استوار. قائم .
- پای برجا کردن ؛ تثبیت . استوار کردن .
- پای برجای بودن ؛ ثابت بودن . استوار بودن :
بدوگفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست .

فردوسی .


- پای برجای نگه داشتن ؛ از حدّ خود نگذشتن :
مشو غرّه ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش .

فردوسی .


- پای بر دنبال مار نهادن ؛ مخاطره کردن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گز مار.

نزاری قهستانی .


- پای بر سر کسی نهادن ؛ بر او فائق آمدن با تحقیر کردن :
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ و گنده و ژنده .

عنصری .


- پای بر سنگ آمدن ؛ مخاطره ای پیش آمدن . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بز افکندن ؛ رشیدی گوید:بی طاقت و بی آرام شدن مانند نعل در آتش نهادن و اصل این مثل آن است که قصابان افسونی خوانده بر پای بزی دمند و آن پای بز هر جا که بیندازند گوسفندان و بزان آنجا روند و قصابان گرفته بکشند. (فرهنگ رشیدی ) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
بپای خود دوم چون سگ بر این در.

نظامی .


و در نسخه ٔ سروری پای برآگندن به معنی سحر کردن برای حب کسی آورده و شعرنظامی را بدین صورت خوانده . ع ، «فلک پای بز آگندست گوئی ». واﷲ اعلم . (فرهنگ رشیدی ).
- پای بستن کسی را یا چیزی را؛ مقید کردن او را :
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی .

دقیقی .


- پای به اسب اندرآوردن ؛ سوار شدن . برنشستن :
بیامد به رخش اندرآورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای .

فردوسی .


زره خواست پوشید زیر قبای
ز درگه به اسب اندرآورد پای .

فردوسی .


ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندرآرید پای .

فردوسی .


ز دیوان به اسب اندرآورد پای
بفرمودشان بازگشتن بجای .

فردوسی .


یکی بنده ام من رسیده بجای
بمردی به اسب اندرآورده پای .

فردوسی .


بیامد به اسب اندرآورد پای
بکردار باد اندرآمد ز جای .

فردوسی .


برآمد خروشیدن کرّ نای
تهمتن به رخش اندرآورد پای .

فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 351).


سپهبد به اسب اندرآورد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای .

فردوسی .


هم آنگه به اسب اندرآورد پای
به آواز مهران برآمد ز جای .

فردوسی .


- پای بیرون نهادن از ؛ تجاوز کردن از :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ .

حصیری .


- پای پس آمدن و پای پس شدن ؛ کنایه از گریختن و هزیمت و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمه ٔ برهان قاطع).
- پای پیچیدن از ؛ رفتن و گریختن . (رشیدی ). نافرمانی کردن :
مپیچ ای پسر گردن از عدل و رای
که مردم ز دستت بپیچند پای .

سعدی .


- پای پیش نهادن ؛ پیش آمدن ، مقدم شدن :
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای .

فردوسی .


- پای پیش و پای پس نهادن ؛ دودل بودن . تردید داشتن . مردد بودن :
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین .

مولوی .


- پای خاکی کردن ؛ سفر کردن و راه رفتن . (فرهنگ رشیدی ) :
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی .

نظامی .


رجوع به همین عنوان شود.
- پای داشتن با کسی یا چیزی ؛ تاب و توان مقاومت او داشتن . با او مقاومت کردن . پایداری کردن با او. باقی ماندن . جاودان بودن :
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای .

فردوسی .


دوتن را بفرمود زور آزمای
بکشتی که دارند با دیو پای .

فردوسی .


بدژ در یکی بدکنش جای داشت
که دررزم با اژدها پای داشت .

فردوسی .


سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای .

فردوسی .


نه من پای دارم نه مانندمن
نه گردی ز گردان این انجمن .

فردوسی .


او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ باهیبت سیمرغ کجا دارد پای .

فرخی .


نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای .

فرخی .


ناصبی ای حجت ارچه با جَدَلَست
پای ندارد بپیش تو جَدَلی .

ناصرخسرو.


به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر تیزه بهی . ۞

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490 ت ).


دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .

ناصرخسرو.


کرم پای دارد نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت .

سعدی .


ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.

(؟)


- پای درآوردن به ؛ پای نهادن بر :
ز دنبر بیامد سرافراز مای
بتخت بزرگی درآورد پای .

فردوسی .


- پای در میان نهادن ؛ میانجی شدن . توسط کردن . واسطه گشتن :
لطفت ارپای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش .

انوری .


- پای زدن ؛ زدن با پای :
مردی نبود فتاده را پای زدن .

پوریای ولی .


- پای سخن ؛ یعنی قوت سخن :
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپرده ٔاو برشکست .

نظامی .


اما حق آن است که پای در این بیت بمعنی حقیقی است نه مجاز استعاره غایتش سخن را شخص قرار داده . (فرهنگ رشیدی ).
- پای فرو کشیدن ؛ توقف کردن . (رشیدی ).
- پای فشردن ؛ ثبات کردن . پایداری کردن . ایستادگی کردن : احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز به باد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- پای کسی یا چیزی در میان بودن ؛ دخالت داشتن او در آن امر :
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان .

مولوی .


- پای کشان رفتن ؛ چون فالج زده ای پای کشیدن .
- پای کشیدن ؛ فریفتن : محمودیان چون بر این حال واقف شدند و رخنه یافتند به اینکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند. (تاریخ بیهقی ).
- پای کشیدن از جائی ؛ دیگربدانجای نرفتن :
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.
- پای کم آوردن ؛ عاجز شدن . مغلوب گشتن :
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای .

سوزنی .


- پای نبودن کسی را در امری ؛ همداستان نبودن با آن :
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور بمن ...
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست .

فردوسی .


- پای نهادن در ؛ داخل شدن در. درآمدن در :
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار.

عبدالواسع جبلی .


- در پای افکندن ؛ خوارکردن :
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
- زیر پای آوردن جهان ؛ مسخر کردن آن :
چو این چارگوهر بجای آورد
بمردی جهان زیر پای آورد.

فردوسی .


- سیّم پای ؛ پای سیّم ، شرم مرد :
تا... لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه ... او به سیّم پای نسپرم .

سوزنی .


و برای کلمات مرکبه ٔ با «پای » مانند: آتش پای . سبک پای . بادپای . شترپای . بیدپای . دیوپای . دیرپای . بی پای . (فردوسی ). تیزپای . گردپای . (فردوسی ). سرخ پای . گربه پای . نرم پای . (فردوسی ). پایدام . بریده پای . درازپای . کوتاه پای . هزارپای . چارپای . چهارپای . پایمرد. فرخنده پای (فردوسی ). فرخ پای و نظائر آن رجوع به ردیف و رده ٔ آن کلمات و رجوع به پا شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۹۰ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۵ ثانیه
پای در پای کشیدن . [ دَ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) بهم درپیچیدن دو پای از مستی و جز آن : دست در دست برده چون مصروع پای درپای میکشم چون ...
پای زو. [ زِ ] (اِخ ) از خاورشناسان و باستانشناسان . رجوع به جلد اول ایران باستان صفحه ٔ 37 شود.
پای گر. [ گ َ ] (ص مرکب ) رقاص . پایکوب . پای باز.
پای پش . [ پ َ ] (اِ مرکب ) پرخان (؟) پای بود. (لغت نامه ٔ اسدی ) (اوبهی ). شرخاک . آواز پای : باز کرد از خواب زن را نرم و خوش گفت دزدانند و آم...
سه پای . [ س ِ ] (اِ مرکب ) بندروغ آب که میان آب نهند تا از گذرگاه بجائی دیگر روند. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
هم پای . [ هََ ] (ص مرکب ) هم پا. رجوع به هم پا شود.
پای‌چو. (ا)، (زبان مازنی)، چوب راست و نیرومندی که بگونه عمودی در فواصل هر دو متر در زمین فرو میکنند و با بافتن شاخه‌های نرم و نازک درختان به این چوبها...
پای آس. (اِ مرکب ) آسیایی که به پا گردانند. آسی باشد که با پا گردانند. آسیایی که به زور گام زدن بگردد. آسیایی پائی که بدان غله دست آس کنند. آسیاسنگی ک...
آهو پای. تُندرو همچون آهو. شاید نیز صفتی باشد برای بانوانی که ساق پاهایشان زیباست، همچون ساق پا های آهو که در ادبیات فارسی زبانزد است به زیبائی (همچون...
نرم پای . [ن َ ] (اِ مرکب ) مخلوقی در هندوستان که دارای پاهای باریک و مفاصل چرم مانند می باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به نرم پایان شود. || (...
« قبلی صفحه ۱ از ۱۹ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.