پشت پا. [ پ ُ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پشت پای . ظاهر قدم (مقابل کف پا). قدم . (مهذب الاسماء). حِمارَه
: گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم .
سعدی (گلستان ).
|| مخنث . حیز. (برهان قاطع). بغا. تاز. کنده
: یک شبی گفت کای فلان برخیز
خارش پشت پای بنشانم
گفتمش حلقه ٔ در خاصت
کند کرده ست تیزسوهانم .
روحی ولوالجی .
-
دیده بر پشت پا داشتن ؛ سر از شرم و خجلت فروافکندن
: به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
چراغ یقینم فرا راه دار...
سعدی (بوستان ).
-
آش ِ پشت ِ پا ؛ آشی که بشگون و تفأل پس از مسافری پزند و کسان و همسایگان و فقرا را فرستند و یا بخانه خوانند خویشان و اقربا را. آشی که بروز سیم پس از رفتن مسافری به سفر برای سلامتی او پزند.
-
پشت پاپزان ؛ آئین و رسم پختن آش پشت پا.