پل . [ پ ُ ] (اِ)
۞ طاقی باشد که بر رودخانه ٔ آب بندند و آن را به عربی قنطره خوانند. (برهان قاطع). طاقی که بر روی آب بندند.چیزی که روی رود برای عبور سازند. پول . مِعبَر. جِسْر. جَسْر. (منتهی الارب ). خَدَک . دَهلَة
: و بر دجله پلی است از کشتیها کرده . (حدود العالم ).
چو بر دجله یک بر دگر بگذرند
چنان تنگ پل را بپی بسپرند.
فردوسی .
یکی پل بفرمود موبد دگر
بفرمان آن کودک تاجور.
فردوسی .
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن .
فردوسی .
به ره بر هر آن پل که ویران بدید
رباطی که از کاردانان شنید.
فردوسی .
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن پل کشید.
فردوسی .
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر
پزانوش گفتا اگر هندسی
پلی سازی این را چنان چون رسی
که ما بازگردیم و این پل بجای
بماند بدانائی رهنمای
برش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچه آید بکار
... چو این پل برآید سوی خان خویش
برو تازئی باش مهمان خویش .
فردوسی .
پلی بود قوی پشتوانهای قوی برداشته . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
261).
مشو سوی رودی که نائی بدر
به یک ماه دیر آی و بر پل گذر.
اسدی (گرشاسب نامه نسخه ٔ مؤلف ص 16).
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
در راه سفر خر نخستین .
ناصرخسرو.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت وبگذار و خوش ازو بگذر.
ناصرخسرو.
همه ٔ آبها بزیر پل است .
سنائی .
بر روی محیط پل توان بست
نتوان لب خلق را زبان بست .
امیرخسرو.
دست طمع که پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آب روی خویش .
صائب .
پل بر زبر محیط قلزم بستن
راه گردش بچرخ انجم بستن .
مشربا.
چنین داد فرمان به خیل مغل
که بر روی جیحون ببستند پل .
مولانا هاتفی (از فرهنگ شعوری ).
مژگان نیارم برهم نهادن
بر روی دریا بندد کسی پل .
عماد (از فرهنگ ضیاء).
ز پلها بر آن رود پیدا نشان
چو در تیره شب بر فلک کهکشان .
هدایت .
-
امثال :
هر که از پل بگذرد خندان بود .
قنطرة عتیقة و قنطرة جدید بالتاء و بلاتاء، پل کهنه و نو. قنطرة؛ پل بزرگ . جسر؛ پل بستن . (منتهی الارب ).
|| (اِخ ) کنایه از پل صراط
: گرت بپرسد ز کردهات خداوند
روز قیامت چگوئیش بسر پل .
ناصرخسرو.
|| (پسوند) مزید مؤخر امکنه : افراپل . انچه پل . چاله پل . چینه پل . سه پل . گالش پل . (سانسکریت ، اِ)قسمتی از دائره . || (اِ) کوله خاس . رجوع به کوله خاس شود. || مخفف پول که عرب فلوس میگویند. (برهان قاطع). نقدینه . فِلس . (نصاب ). دینار و درم . زر و سیم و مس و نیکل و جز آن چون مسکوک و رائج باشد
: بار حسرت میکشم از بی کسی
خاک بر سر میکنم از بی پلی .
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری ).
|| آنچه مثل فلوس از پشت بعض اقسام ماهی برمی آید. (غیاث اللغات ). فِلس . پشیزه .
-
بابت سر پل ؛ ناچیز. فرومایه . بلایه . زبون . بابت گلخن
: خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد
تو طمع زو مدار میوه و گل
یار بدهست بابت سر پل .
سنائی .
۞ -
پل آن سوی رود بودن ؛ کنایه از کار بیهوده است
: اگر خود پولی از سنگ کبود است
چو بی آبست پل آن سوی رود است .
نظامی .
-
پل خربگیری ؛ تعبیری مثلی است که از آن مورد و موضع پدید آمدن خبط و خطا یا جرمی خواهند.
-
پل رومی ؛ شادروان
۞ .
-
پلش آن سر آب است ؛ بمعنی کارش بنهایت خراب و تباه است .