پوز. (اِ)
۞ پیرامون دهان . پوزه . بتفوز. فطیسة. فنطیسة. فرطوسة. فرطیسة. ودر لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی آمده است : پوز و بتفوز، این هر دو نام بمردم و بهایم توان گفت . زفر. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). و صاحب غیاث اللغات گوید: بینی چهارپایان و چهره ٔ بهایم . پوژ. کلفت . (اسدی در معنی کلمه بتفوز). لفج . نول . لُنج . فرنج . پیرامن دهان . فوز. گرد دهان . پیش دهن ستور. نس . پیرامون و گرداگرد دهان جانوران و مردم . گردا گرد لب . (شرفنامه )
: امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گوئی همی به دندان خواهی گرفت گوش .
منجیک .
وز پی صیدآهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.
سنائی .
از قضا گاو زال از پی خورد
پوز روزی بدیگش اندر کرد.
سنائی .
سعی او بازوی دلیران است
سهم او پوزبند شیران است .
سنائی .
دور دارد شب خود از روزش
که بترسد که بشکند پوزش .
سنائی .
کی شود خورشید از پف منطمس
کی شود دریا بپوز سگ نجس .
مولوی .
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
مولوی .
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پرخون کنم .
مولوی .
|| توسعاً دهان
: روی پنهان می کند زایشان بروز
تا سوی باغش بنگشایندپوز.
مولوی .
فلسفی و آنچه پوزش می کند
قوس نورت تیردوزش می کند.
مولوی .
گنگ تصدیقش بکرد و پوز او
شد گواه مستی دلسوز او.
مولوی .
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم طبع و کیش .
مولوی .
میرفت و هزار دیده با او
همچون شکرش لبی و پوزی .
سعدی .
شیرین و خوش است تلخ از آن لب
دشنام دعا بود از آن پوز.
عندلیب .
|| مابین لب و بینی را نیز گویند. || بمعنی ساق درخت هم آمده است . (برهان ). تنه ؛ پوز درخت ، تنه ٔ آن ، قلب و اوسط درخت . (آنندراج ). || منقار مرغان را نیز گفته اند. (برهان ). و با زای فارسی هم درست است یعنی پوژ. (برهان ).
-
پک و پوز ؛ بد پک و پوز؛ بدقیافه .
-
دک و پوز ؛ دک و پوز کسی را خرد کردن ؛ او را سخت مغلوب کردن .