پی . [ پ َ
/ پ ِ ] (اِ) کرّت . نوبت . بار. دفعه
۞ . مرتبه . راه . دست . مرّه : چند پی ؛ چند مرتبه و بار. (برهان )
: ای دلبری که قرطه ٔ زنگاردار گل
از رشک چهره ٔتو قباشد هزار پی .
شمس طبسی .
ای خداوندی که با تأیید عشقت مشتری
هر زمان صد پی بذات تو تبرک میکند.
سیف اسفرنگ .
بگذار این سخن که به راز طاق او عقول
در پای اوفتند زمانی هزار پی .
سیف اسفرنگ .
خیز و گلگشت چمن کن که بمانده ست براه
چشم نرگس که تو یک پی بخرامی بر وی .
میرخسرو.
فرضشان آش پنج پی خوردن
وتروسنت قدح تهی کردن .
اوحدی .
ملازمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من بجناب یکان یکان برسان .
سلمان ساوجی .
مرکب عزم تو از هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همانجا روی مالد بر جبین
۞ .
سلمان ساوجی .
کاتبی صد پی گریبان چاک کردی در فراق
دامنش بگذار از کف چونکه دیر آمد بدست .
کاتبی .