پیچ و تاب . [ چ ُ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) خطل . (منتهی الارب ).خم و شکن . گردش چیزی بدور خود چون موی
: پیچ و تابش نور و تاب از من ببرد
تا بماندم تافته بی نور و تاب .
ناصرخسرو.
تاب و نور از روی من میبرد ماه
تاب و نورش گشت یکسر پیچ و تاب .
ناصرخسرو.
عشق بی باک مرا در رگ جان افکندست
پیچ و تابی که در آن موی کمر می باید.
صائب .
اهل معنی میزنند از غیرت من پیچ و تاب
مصرعی را میکند گر سرو موزون از من است .
صائب .
مژده از گنج دلم خشت سرخم می کند
مار زهرآگین فرقت پیچ و تابی میزند.
شفائی .
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میزند.
اسیر لاهیجی .
-
بپیچ و تاب افکندن (افتادن ) ؛ پیچان گشتن یا گردانیدن از درد و رنج .