اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

پیشرو

نویسه گردانی: PYŠRW
پیشرو. [ رَ / رُو ] (نف مرکب ) پیش رونده :
ابا لشکر و جنگسازان نو
طلایه به پیش اندرون پیشرو.

فردوسی .


|| مقدم . سابق . (دهار). که نخست رفتن گیرد. که قبل از دیگران رود. پیشقدم . مقابل پس رو. کسی که پیشاپیش کسان رود خاصه پیشرو سپاهیان و آنرا مقدمه و مقدمة الجیش گویند. (انجمن آرا). پیش آهنگ . سرآهنگ . سرهنگ . مقدمه . قراول . طلیعه . پیش هنگ ۞ :
ز لشکر بر پهلوان پیشرو
بمژده بیامد همی نو به نو.

فردوسی .


هیونی که بود اندرآن کاروان
کجا پیشرو داشتی ساروان .

فردوسی .


بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی برین پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو.

فردوسی .


سپه بود چندانکه بر کوه و دشت
همی ده شبانروز لشکر گذشت
چو دیدار برداشتی ، پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو.

فردوسی .


یکی پیشرو بود [دسته ٔ کرگدن را] مهتر ز پیل
بسر بر سرون داشت همرنگ نیل .

فردوسی .


سپهرم پس و بارمان پیش رو
خبر شد بدیشان ز سالار نو.

فردوسی .


براه رایت او پیشرو بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم .

فرخی .


آن پیشروپیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنانست .

منوچهری .


رایت منصور او را فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را بخت باشد پیشکار.

منوچهری .


رسید پیشرو کاروان ماه خزان
طناب راحله بربست روزگار خزی ۞ .

منوچهری .


غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان .

اسدی .


بدو پیشرو گفت : فرمود شاه
که تا بی عنان تکاور ز راه .

اسدی .


تو پیشرو این رمه ٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمانست .

ناصرخسرو.


نیستی چون سخن یار موافق خوش
گر نه او پیشرو باد بهارستی .

ناصرخسرو.


اشتری اندر نمازگاه مراو را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دارست .

ناصرخسرو.


شاه علاءالدول داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیشکار.

خاقانی .


خاقانیست پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب .

خاقانی .


چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیشرو بود.

نظامی .


در سفری کان ره آزادی است
شحنه ٔ غم پیشرو شادی است .

نظامی .


همچنان میشدند در تک و تاب
پس رو آهسته ، پیشروبشتاب .

نظامی .


گرچه پس رو ز پیشرو می ماند
پیشرو بازمانده را میخواند.

نظامی .


وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیشرو.

نظامی .


چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه .

نظامی .


گفت بسم اﷲ بیا تا اوکجاست
پیشرو شو گر همی گویی تو راست .

مولوی .


غطوس ؛ بسیار پیشرو و اقدام کننده در سختی و جنگها. اهتداء؛ پیشرو شدن . مقدمةالجیش ؛ پیشرو لشکر. فرانق ؛ پیشرو لشکر. بغایا؛ پیشروان لشکر. (منتهی الارب ). || خدمتکار که پیش اسب میرود و این مجازست . (آنندراج ) :
حیات ابد خنده را پیشرو
صفای گهر پیش دندان گرو.

ظهوری (از آنندراج ).


دل شادست ترا پیشرو و خدمتکار
پیشخیز گل و گلشن که بود غیر بهار.

میر نجات (از آنندراج ).


|| متقدم . قدام . (از منتهی الارب ). امام . قدوه . مقتدی . قائد. مقدام . (زمخشری ). سر. قائد سپاه . پیشوا. راید. (دهار). هادی . اسوة. (از منتهی الارب ). رهبر. سردار. سالار :
کنون پیشرو باش و بیدارباش
سپه را ز دشمن نگهدار باش .

فردوسی .


دلت خیره بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.

فردوسی .


از ایشان فغانیش بد پیشرو
سپاهی پسش جنگسازان نو.

فردوسی .


بشد تیز لشکر بفرمان گو
سه ترک سرافرازشان پیشرو.

فردوسی .


چو طلحند بشنید پیغام گو
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو.

فردوسی .


مرا گر محمد بود پیشرو
ز دین کهن گیرم این دین نو.

فردوسی .


چنین گفت کای رزمسازان نو
کرا خوانم اندر شما پیشرو.

فردوسی .


چو پور سیاوش بدیدش ببام
منم پیشرو گفت بهرام نام .

فردوسی .


فریبرز کاوس را ده سپاه
که او پیشروباشد و کینه خواه .

فردوسی .


سپاهی بد از روم و بربرستان
یکی پیشرو نام کشورستان .

فردوسی .


سرمایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر.

فردوسی .


زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگسازان نو.

فردوسی .


بدان جنگ هرمزبدش پیشرو
همی رفت با کارسازان نو.

فردوسی .


منم پیشرو گر بمن بد رسد
بدین کهتران بد نباید سزد.

فردوسی .


گوی پیشرو نام او خانگی
که همتا نبودش بفرزانگی .

فردوسی .


چنین گفت بیژن منم پیشرو
که از من یکی کینه سازید نو.

فردوسی .


نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخ زاد پیروزشان پیشرو.

فردوسی .


گرانمایه گستهم بد پیشرو
پس او چو بالوی و شاپور گو.

فردوسی .


ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
بر انگیختند اسب و برخاست غو.

فردوسی .


ولیکن ازین گفته پاسخ شنو
خرد یار کن بخت را پیشرو.

فردوسی .


ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو.

فردوسی .


سپهدار پیران بود پیشرو
که جنگ آورد هر زمان نو بنو.

فردوسی .


بزد گوی و از دشت برخاست غو
همی رفت پیش سپه پیشرو.

فردوسی .


چنین گفت کاموس جنگی بمن
که تو پیشرو باش از این انجمن .

فردوسی .


چو اشتاد و خراد برزین گو
شنیدند پیغام آن پیشرو.

فردوسی .


ز ترکان هر آنکس که بد پیشرو
ز ناکار دیده سواران گو.

فردوسی .


ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مرد افکن و پیشرو.

فردوسی .


بگفتند کامد ز ایران سپاه
یکی پیشرو با درفشی سیاه .

فردوسی .


ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسب گو.

فردوسی .


به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگسازان نو.

فردوسی .


که هر چند بیژن جوانست و نو
به هر کار دارد خرد پیشرو.

فردوسی .


گر ایدونکه رستم بود پیشرو
نماند برین بوم برخار و خو.

فردوسی .


ز گودرزیان هر که بد پیشرو
یکی (آفرین ) گستریدند بر شاه نو.

فردوسی .


که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و سالار و بیدار و گو.

فردوسی .


نخستین فریبرز بد پیشرو
گذر کرد پیش جهاندار نو.

فردوسی .


سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند او بود و سالار نو.

فردوسی .


که بودست این جنگ را پیشرو
که کردست این کینه را باز نو.

فردوسی .


چه گفت اندرین موبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.

فردوسی .


سخن گفت گوینده ٔ پیشرو
که ای شاه ، قیصر جوانست و نو.

فردوسی .


جهان پهلوان بایدش پیشرو
چو برخیزد از دشت آوای غو.

فردوسی .


سپه را تو باش این زمان پیشرو
تویی نامدار و سپهدار نو.

فردوسی .


جهانجوی کاوس شان پیشرو
ز لشکر بسی رزمسازان نو.

فردوسی .


چومهراس داننده شان پیشرو
گوی در خرد پیر و در سال نو.

فردوسی .


یکی از بزرگان مازندران
کجا او بدی پیشرو بر سران .

فردوسی .


سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.

فردوسی .


غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت .

فردوسی .


چو پاسخ بنزد سکندر رسید
هم آنگه ز لشکر سران بر گزید
که باشند شایسته و پیشرو
بدانش کهن گشته در سال نو.

فردوسی .


سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند
سلاحست و بهرام شان پیشرو
که گردد سنان پیش او خار و خو.

فردوسی .


بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شصت مرد از دلیران گو.

فردوسی .


ز دشت سواران نیزه گذار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چو عباس و چون عمروشان پیشرو
سواران و گردنفرازان نو.

فردوسی .


دمنده سپه ، دیوشان پیشرو
همی به آسمان برکشیدند غو.

فردوسی .


ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.

فردوسی .


ز ایران زمین هر که بد پیشرو
کهن گو اگر از دلیران نو.

فردوسی .


رده بر کشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.

فردوسی .


شما را بویم اندرین پیشرو
نشانیم برگاه او شاه نو.

فردوسی .


بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد بر این سپاه .

فردوسی .


سپه را تو باش این زمان پیشرو
تو کین خواه نو، او جهاندار نو.

فردوسی .


زرسب گرانمایه بد پیشرو
که از لشکر او بد جهانجوی نو.

فردوسی .


سپه را بدان شارسان جای کرد
یکی پیشرو جست و بر پای کرد.

فردوسی .


دلت چفته بینم همی سوی گو
بر آنی که او را کنی پیشرو.

فردوسی .


گزین کرد مرد سخنگوی گو
کز آن مهتران او بدی پیشرو.

فردوسی .


سواران بهر سو برافکند گو
بجایی که بد موبدی پیشرو.

فردوسی .


بفرزانه ٔ خویش فرمود گو
که گوید به آواز با پیشرو.

فردوسی .


کسی را کجا پیشرو شد هوا
چنان دان که رایش نگیرد نوا.

فردوسی .


تویی پیشرو کو پناه منست
نماینده ٔ آب و راه منست .

فردوسی .


چنین پاسخش داد بیژن که شو
دلت چاه باد اهرمن پیشرو.

فردوسی .


هنوز پیشرو هندوان [روسیان ] بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار.

فرخی .


دان و آگه باش ای پیشرو گوهر خویش
دان و آگه باش ای محتشم مجلس شاه .

فرخی .


بتی به دست کنم من ازین بتان بهار
بحسن پیشرو نیکوان ترکستان .

فرخی .


سه کار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک و هشیار.

فرخی .


شاه ملکان پیشرو بار خدایان
ز ایزد ملکی یافته و بار خدائی .

منوچهری .


آن پیشرو پیشروان همه عالم
چون پیشرو نیزه ٔ خطی که سنان ست .

منوچهری .


و سرهنگان طاهر همه نزدیک لیث [ بن علی ] آمدند پیشرو ایشان علی حسن درهمی بود. (تاریخ سیستان ). امیر وی را بنواخت و بسیار نیکوئیها گفت و امیدها کرد و همچنان پیشروان هندوان را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 503). اگر بطرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ).
پیشروم عقل بود تا بجهان
کرد بحکمت چنین مشار مرا.

ناصرخسرو.


سام نریمان کو، رستم کجاست
پیشرو لشکرمازندران .

ناصرخسرو.


نگیرم پیشرو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی .

ناصرخسرو.


پیشرو خلق پس از مصطفی
کز پس او فخر بود رفتنم .

ناصرخسرو.


نروم جز ز پس پیشرو رحمان
گر درستست که من بنده ٔ رحمانم .

ناصرخسرو.


آل پیمبر است ترا پیشرو کنون
از آل اومتاب و نگه دار حرمتش .

ناصرخسرو.


پیغمبرست پیشرو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش .

ناصرخسرو.


چو خواهی سپه را سوی رزم برد
مکن پیشرو جز دلیران گرد.

اسدی .


که این زاولی پیشروتان کجاست
سپهبد چو بشنید زود اسب خواست .

اسدی .


شاه را بگوئید تا دیدار باز نماید که خاقان چین لشکر فرستاده است و از فرزندان خویش یکی را پیشرو کرده . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
قضا ز وهمش پیوسته پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد.

مسعودسعد.


ای پیشرو هر چه نکوئیست جمالت
ای دور شده آفت نقصان ز کمالت .

سنائی .


احمد مرسل که هست پیشرو انبیا
بود پس از انبیا دولت او برمدار.

خاقانی .


پیشروان پرده برانداختند
پرده ٔ ترکیب درانداختند.

نظامی .


ای پیشرو سپاه صحرا
خرگاه نشین کوه خضرا.

نظامی .


هر کجا عقل پیشرو باشد
بد بدگو ز بدشنو باشد.

نظامی .


بساطی کشیدم بترتیب نو
بر او کردم اندیشه را پیشرو.

نظامی .


چو افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو.

نظامی .


چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.

نظامی .


گرگدا پیشرو لشکر اسلام بود
کافر از بیم توقع برود تا در چین .

سعدی .


سپه را مکن پیشرو جز کسی
که درجنگها بوده باشد بسی .

سعدی .


نماند بمحشر کسی در ۞ گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو.

سعدی .


زعیم ؛ پیشروقوم . قدّام ؛ پیشروان . (منتهی الارب ).
- پیشرو کوکب انبیاء ؛ حضرت رسالت مآب (ص ). (آنندراج ).
- پیشرو لشکر صحرا ؛ گورخر. (برهان ).
|| خادم . (غیاث ). || نشید و آهنگ سرود. (غیاث ). نشیدی که پیش از نقش خوانند. (آنندراج ). مقدمه ٔ آهنگ ساز :
بهر آواز صد تصنیف نو داشت
پس هر پرده چندین پیشرو داشت .

تأثیر (از آنندراج )


مغنی بشنود گر پیشروهای فغانم را
پس از مردن به پی پیوند سازد استخوانم را.

ملاطغرا.


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۵ ثانیه
پیش رو. [ ش ِ ] (ق مرکب ) مقابل پشت سر. مقابل غیاب و غیبت و قفا. امام . در حضور. خلاف پشت سر. برابر. بنزد. نزدیک . برابر چشم . قدام . پیش روی...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.