تپانچه زدن . [ ت َ چ َ
/ چ ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) سیلی زدن . چک زدن . کشیده زدن . طپانچه زدن
: وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمانگون شد و اشکم شده چون پروینا.
عروضی .
زنم چندان تپانچه بر سر و روی
که یارب یاربی خیزد ز هر سوی .
نظامی .
تپانچه زد برخ خویش زال و من حیران
بسان رستم وقتی که زخم زد به پسر.
(نقل از انجمن آرا).
-
تپانچه بر چراغ زدن ؛ کنایه از خاموش کردن چراغ کسی است
: شد چشم زده بهارباغش
زد باد تپانچه بر چراغش .
نظامی .
رجوع به طپانچه زدن شود.