اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

تذرو

نویسه گردانی: TḎRW
تذرو. [ ت َ ذَرْوْ ] (اِ) مرغی سخت رنگین است . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 420)(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). مرغی است رنگین و نیکو. (صحاح الفرس ). نام مرغ دشتی باشد. (فرهنگ جهانگیری ). تذرج است که مرغ صحرایی شبیه به خروس باشد. (برهان ). مرغ معروف خوشرفتار که اکثر در پای سرو گردد، از این جهت عاشق سرو گویند. (فرهنگ رشیدی ). بمعنی خروس صحرایی ، و بدال مهمله نوشتن و خواندن و بمعنی کبک گفتن خطا است ، از جهانگیری و فرهنگ حکیم نورالدین ، ودر سراج اللغات از فرهنگ قوسی نقل کرده که تذرو بذال معجم مرغی از جنس ماکیان و خروس که در بیشه ٔ استراباد و مازندران بسیار باشد و بغایت خوشرنگ بود و بازسراج الدین علیخان آرزو، قول قوسی را پسند نموده نوشته که مرا اعتماد بر قول قوسی است که صاحب زبان است .(غیاث اللغات ). پرنده ای است آتشخوار و خوبرفتار که بکوهپایه بود و آنرا تورنگ و ترنگ و جورپور و کبک نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). تدرو. (انجمن آرا). کبک ، و آن جانوری است سرخ فام و خوشرفتار، بعضی گویند پرنده ٔ کوهی است که آنرا آتشخوار نامند و قیل دراج و بدال مهمله نیز گویند و معرب آن تدرج است و با درخت سرورغبتی دارد... و آن را به دری تورنگ گویند. (آنندراج ). دراج . قرقاول . (زمخشری ). مرغ صحرایی شبیه بخروس .نیک خوشروی و خوشرفتار که تدرو و قرقاول و جوربور وچورپور و چور نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به تدرج و تدرو و قرقاول و تورنگ و ترنگ شود :
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان .

ابوشکور.


بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .

منجیک .


چه نامست این مرد بر سان سرو
بسرخی رخانش چو خون تذرو.

فردوسی .


چو از آمدنْشان شد آگاه سرو
بیاراست لشکر چو پرّ تذرو.

فردوسی .


برفتم ز درگاه شاهی به مرو
بگشتم چو اندر گلستان تذرو.

فردوسی .


مجلس تو ز نکورویان چون باغ بهار
پُر تذروان خرامنده و کبکان دری .

فرخی .


خرم تر از بهاری زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همائی .

فرخی .


کاخ او پر بتان آهو چشم
بزم او پرتذرو کبک خرام .

فرخی .


گشت نگارین تذرو پنهان در مرغزار
همچو عروس غریق در بن دریای چین .

منوچهری .


بر سر سروزند پرده ٔ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی .

منوچهری .


پیش او کی شوند باز سپید
چون تذروان سرخ و چون سرخاب ؟

عسجدی .


که جفتی کبوتر چو رنگین تذرو
بدیوار بام آمد از شاخ سرو
نر و ماده کاوان اَبَر یکدگر
بکشّی کرشمه کن و جلوه گر.

اسدی (از انجمن آرا).


خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.

(گرشاسبنامه ).


واکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم .

ناصرخسرو.


بقاش بود نود سال در جهان روزی
عقاب مرگ بکند از تذرو عمرش سر.

ناصرخسرو.


چون نیابد بگه گُرْسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب ؟

ناصرخسرو.


و آزمودن دیگر [ تریاق ] آنست که خروس دشتی را بگیرند یعنی تذروی ، و او را شربتی تریاق دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
کجا تواند دیدن گوزن طلعت شیر
چگونه یارد دیدن تذرو چهره ٔ باز؟

مسعودسعد (ازکلیله و دمنه ).


همای عدل تو چون پرّ و بال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.

سوزنی .


از پی آن تذرو زرین پر
آهنین آشیان کنید امروز.

خاقانی .


ای تذروان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشائید.

خاقانی .


کو تذروان بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گلزار.

خاقانی .


چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.

نظامی .


گوزن و شیر بازی می نمودند
تذرو و باز غارت می ربودند.

نظامی .


بپژمرد لاله بیفتاد سرو
بچنگال شاهین تبه شد تذرو.

نظامی .


دی تازه تذروی بدم ، اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من .

عطار.


مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده ٔ باز.

سعدی .


داده ام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند.

حافظ.


تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم وانتظار وقت فرصت می کنم .

حافظ.


- پَرّان تذرو ؛ تذرو پران . تذرو تیزپرواز :
سپاه از بخارا چو پران تذرو
بیک هفته آمد سوی شهر مرو.

فردوسی .


- تذرو رنگین ؛ آفتاب ، که ترازوی زر و ترنج زر و ترنج مهرگان نیزگویند. (فرهنگ رشیدی ).
- تذرو زرنیخ ؛ کنایه از انگشت و زغال افروخته باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- تذرو زرین ؛ کنایه از آفتاب است و آنرا ترازوی زرین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان نیز خوانند. (انجمن آرا).
- تذرو زرین پر ؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء).
- || آتش . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
بال تذرو. [ ل ِ ت َ ذَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لکه ٔ ابر یعنی پارچه ٔ ابر. (غیاث اللغات ).
تزرو. [ ت َ رُوْ ] (اِ) شنجرف . (ناظم الاطباء).
تزرو. [ت َ زَ رْوْ ] (اِ) تذرو و قرقاول . (ناظم الاطباء).
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.