تعلیم کردن . [ ت َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آموزانیدن . آموختن چیزی را به کسی . بیاگاهانیدن
: زلف تو کیست که او بیم کند چشم ترا
یا کئی تو که کنی بیم کسی را تعلیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ).
در وزیری نکنی جز همه حرّی تلقین
در ندیمی نکنی جز همه رادی تعلیم .
فرخی .
ترا به روز عطا دادن و به روز وغا
سخا کند تعلیم و هنر کند تلقین .
فرخی (دیوان ص 296).
گر تو خواهی که حج کنی پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم .
ناصرخسرو.
در دبستان نسواﷲ کرده ام تعلیم کفر
کاولین حرف است لا مولی لهم بر دفترم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 249).
خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلیم کن ز چار خلیفه طریق آن .
خاقانی (ایضاً ص 311).
مرا تا عشق تو تعلیم کردند
دل و جانم به غم تسلیم کردند.
نظامی .
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن .
نظامی .
یکی از فضلاتعلیم ملکزاده همی کردی . (گلستان ). روزگاری تعلیمش کرد، مؤثر نبود. (گلستان ).
مرا تعلیم کن پیرانه یک پند.
(گلستان ).
بخردی درش زجر و تعلیم کن
به نیک و بدش وعده و بیم کن .
(بوستان ).
و رجوع به تعلیم و دیگر ترکیبهای آن شود.