تنگ داشتن . [ ت َ ت َ ] (مص مرکب ) در گرفتاری و سختی قرار دادن . در رنج و مشقت داشتن کسی یا چیزی . در مضیقه و تنگی داشتن .
-
به تنگ داشتن ؛ به ستوه آوردن
: بدو گفت ما را چه داری به تنگ
همی تیزی آری بجای درنگ .
فردوسی .
-
تنگ داشتن جنگ بر کسی ؛ درمانده و عاجز کردن او را. عرصه را بر دشمن تنگ ساختن
: به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ وبر نهنگ دریابار.
عنصری .
-
تنگ داشتن جهان بر کسی ؛ در زجر و سختی قرار دادن . در مشقت و تنگی نگه داشتن . آزار دادن . به ستوه آوردن
: جهان تنگ دارند بر زیردست
بر ایشان شودخوار، یزدان پرست .
فردوسی .
-
تنگ داشتن خورش بر کسی ؛ در سختی معیشت قرار دادن وی را
: بر او بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ .
فردوسی .
-
تنگ داشتن دل از کسی (به چیزی ) ؛ غمگین و اندوهناک شدن از کسی (به چیزی ). آزرده خاطر بودن از کسی (به چیزی )
: سپه خواست کاندیشه ٔ جنگ داشت
ز رستم بدانگونه دل تنگ داشت .
فردوسی .
شما دل به رفتن مدارید تنگ
گر از چینیان لشکر آید به جنگ .
فردوسی .
رجوع به دلتنگ شود.
-
تنگ داشتن عرصه ؛ تنگ داشتن میدان . دشوار و سخت گردانیدن کارزار بر کسی . راه گریز بستن بر کسی . در مضیقه قرار دادن کسی را
: گر اجل پیش آید از شادی معلق می زند
عرصه بر خصم تو از بس تنگ دارد روزگار.
اثر (از آنندراج ).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.