جامگی . [ م َ
/م ِ ] (ص نسبی )
۞ راتب . وظیفه و آنچه به ملازم و نوکر و غلام دهند به جهت جامه بها. (برهان ). وظیفه و ماهیانه ای که به نوکر دهند و این مجاز است زیرا که در اصل به معنی بهای جامه و رخت است مرکب از جامه و یای نسبت . (آنندراج ). روزینه و جامه ٔ کهنه و ماهیانه که به بهای جامه بدهند... و در سراج نوشته : مرکب است از کلمه ٔ جامه و کلمه ٔ گی که بکاف فارسی برای نسبت است . (از غیاث اللغات )
۞ . بهای جامه که چون وظیفه و راتبه و مواجب به لشکریان و جز آنان می داده اند. آنچه به سپاه دهند یا اصناف خدمه را برای خریدن پوشاک . آنچه ازنقد و جز آن به سپاهی و غیر او دهند برای جامه ٔ او.مواجب . جیره . مستمری
: اما به سبب ردت پدرایشان خلیفه از دست ایشان بیرون کرده و ملک بیت المال گردانیده و باز بر سبیل اجرت و جامگی بایشان داده و وی خدمت بسزا نمیکند. (تاریخ بخارای نرشخی ص
19).
گیرم ندهی جامگی و بارگیم
آخر بدهی سیم غلا بارگیم .
سوزنی .
هست ارجامه خانه ٔ فلکیش
جامگی زآفتاب و از مهتاب .
سوزنی .
که ملک ملک امیر مقرب است و جهان
بجامگی به کل و کور داده و نانی .
سوزنی .
پدر من [ معزی ] امیر الشعراء برهانی رحمة اﷲ... مرا به سلطان ملکشاه سپرد... پس جامگی و اجراء پدر بمن تحویل افتاد و شاعر ملکشاه شدم . (چهار مقاله ص
14 از حاشیه ٔ برهان چ معین ). کلمه ٔ جامگی برای نقد میباشد برخلاف اجرا که از جنس بوده است : سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم .... و از اجراء و جامگی یک من و یک دینار نیافتم . (چهار مقاله ). روزی به دیوان عطانشسته بود و حشم را جامگی میداد. (تاریخ طبرستان ). این جماعت بی آنکه جنگی بود بفرستادند و از سلطان درخواست جامگی و اقطاع کرده قلعه باز سپردند. (تاریخ طبرستان ).
زین ره که نجات نامه دارم
نه جامگی و نه جامه دارم .
نظامی .
امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و ازعبادت یکدم نمی آسود و آن شب حساب کردند شصت بار آب دست کرده بود و وضو میساخت و در نماز میرفت . (تذکرة الاولیاء). پیش از این عموم لشکر مغول را مرسوم و جامگی و اقطاع و تغار نبود بعضی بزرگان بقدر تغار می ستدند و بیشتر نه . (تاریخ غازان ص
300). || خوراک . (برهان ) (ناظم الاطباء). || فتیله ٔ تفنگ . (برهان ) (ناظم الاطباء). || دُردی پیاله . (برهان ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). || قطعه ای از پارچه ٔ پنبیین که برای یک جامه بس باشد. (ناظم الاطباء). جامه . پوشاک . کسوة.