جاناور. [ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) جانور. (ناظم الاطباء). حیوان .زنده . پرندگان حی . جاندار. هرچه جان دارد از آدمی وغیر آن . (شرفنامه ٔ منیری ). مطلق حیوان
: هر شب که نو برآیند از گردون
این اختران شوخ نه جاناور.
مسعودسعد.
شگفت این که با اینهمه زنده ام
تواند چنین زیست جاناوری .
نظامی (از فرهنگ ضیاء).
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی شود
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود.
سیدحسن غزنوی (از بهار عجم ).