اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جریدة

نویسه گردانی: JRYD
جریدة. [ ج َ دَ ] (ع ص ، اِ) جریده . شاخ دراز. تر باشد یا خشک یا شاخ برگ دورکرده . (منتهی الارب ). شاخه ٔ دراز، تر باشد یا خشک یا شاخه ٔ برگ دورکرده . (ناظم الاطباء). جریده از خرما مانند شاخه است از دیگر درختان و مادام که برگ داشته باشد آن را جریده نگویند وبرگ دار را سعفه گویند یا اینکه شاخه است خشک باشد یا تر یا شاخه ٔ خشک برگ دورکرده . (از متن اللغة). شاخه ٔ بی برگ . (از اقرب الموارد). شاخ درخت بی برگ . (غیاث اللغات ). ج ، جَرید، جَرائِد. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). ترکه . قضیب . || گروه سواران که برای جنگ دشمن جدا کرده شوند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گروه سواران که برای امری جدا کرده شوند. (از متن اللغة). سواران که رجاله میان آنان نباشد. (از اقرب الموارد). گروهی جداگانه از لشکر مهمی را نامزد کرده . (السامی فی الاسامی ). سوارانی را گویند که پیاده ها نباشند در ایشان . (شرح قاموس ). گروه گزیده و مهمی را نامزد کرده (مهذب الاسماء). سواران که رجاله و مردم سقط و بی کاره میان آنان نباشد. زبده سوار. (از متن اللغة). یقال : جائت جریدة من الخیل . (اقرب الموارد) : جریده ٔ لشکر بساختند چنان که بطلخاب سرخس پیش آیند و جنگ آنجا کنند... (تاریخ بیهقی ). امیر بتاختن برفت با سواران جریده . (تاریخ بیهقی ). جوقی لشکر سلطان بدید آمد سواران جریده و مبارزان خیاره . (تاریخ بیهقی ). برین سان سه هزارمرد مبارز جریده با خود برنشاند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 68). چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی بطوس نهاد. لشکر همانجا بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بپای . (راحة الصدور راوندی ). بادو هزار سواره جریده تاختن آورد. (تاریخ سیستان ).
گیرد بجریده ای حصاری
بخشد بقصیده ای دیاری .

نظامی .


جریده سواری توانا و چست
بکار مصاف اندرون تن درست .

نظامی .


|| بقیه ٔ مال . (منتهی الارب ) (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). باز مانده از مال . (شرح قاموس ). || از شتران آنچه قوی و برگزیده شده . (از متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد). || نبشته ٔ روشن کرده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ج ، جَرائِد. (منتهی الارب ). || برهنه . (یادداشت مؤلف ). || در فقه شیعه چوب کوتاه سبزی که وقت دفن زیر بغل میت گذارند. (فرهنگ نظام ). چوبی که هنگام تدفین زیر بغل میت گذارند و آن را عصای قطع عرصات محشر دانند و این طریق امامیه است . (بهارعجم ) (آنندراج ) :
ز قید مرگ شود زود همچو مرگ آزاد
ز چوب سرو کنی گر جریده ٔ قمری .

محسن تأثیر (از بهارعجم ).


رجوع بجریدتان شود.
|| دفتر حساب . دفتر نویسنده . (زمخشری ). دفتر نویسندگان . (غیاث اللغات از منتخب ). و در سراج نوشته که جریده به معنی دفتر مرا ثابت نیست که عربی است یا فارسی . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). رساله ای که مصالح حکومت در آن نوشته آید. (از متن اللغة). رساله ای که در آن نویسند. (از اقرب الموارد). دفتر. (شرفنامه ٔ منیری ). || دفتر که جیره ٔ لشکریان در آن نوشته شود. (از متن اللغة). || رساله ای که حوادث و اخبار را در اوقات معین منتشر میکند. و این معانی تازه و حدیث است . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رساله های ماهیانه یا هفتگی و جز آن حاوی مسائل علمی یا سیاسی و اخبار وقت و جز آن . (یادداشت مؤلف ). دفتر نوشته و روزنامه و این معنی در عربی و فارسی محدث است . (فرهنگ نظام ). و رجوع به روزنامه شود.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۶ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
جریده . [ ج َ دَ / دِ ] (از ع ، ص ) تنها. (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ نظام ) (بهارعجم ). تنها و فرد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) : سوا...
جریده رو. [ ج َ دَ / دِ رَ / رُو ] (نف مرکب ) تنهارو. (آنندراج ) : وحشی ام و جریده رو کعبه ٔ عشق مقصدم بدرقه اشک و آه من قافله ٔ نیاز را.ملاوحش...
جریده رانی . [ ج َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) یکه روی . تنهاروی : مجنون بهمان قصیده خوانی میزد دهل جریده رانی .نظامی .
جریده رفتن . [ ج َ دَ / دِ رَ ت َ ] (مص مرکب ) تنها رفتن . یکه رفتن . رجوع به جریده رو شود.
جریده نگار. [ج َ دَ / دِ ن ِ ] (نف مرکب ) روزنامه نگار. نویسنده ٔ روزنامه یا مجله . رجوع به جریده و روزنامه نگار شود.
جریده نویس . [ ج َ دَ / دِن ِ ] (نف مرکب ) نویسنده ٔ روزنامه . روزنامه نویس و رجوع به روزنامه نویس و روزنامه نگار و جریده نگار شود.
جریده ٔ حشم . [ ج َ دَ / دِ ی ِ ح َ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دفتر ثبت اسامی افراد حشم : التماس کرد که چندان توقف کند که استاد ابوعلی ...
جریده ٔ عرض . [ ج َ دَ / دِ ی ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دفتری که در آن نام افراد و سپاهیانی را که در عرض و سان شرکت میجستند ثبت میکر...
جریده نگاری . [ ج َ دَ / دِ ن ِ ] (حامص مرکب ) نوشتن روزنامه یا مجله یا نشریه های مرتب روزانه یا هفتگی یا ماهانه که مندرجات آنها گاه سیاسی ...
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.