اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جز

نویسه گردانی: JZ
جز. [ ج ُ ] (حرف اضافه ) غیر. (بهارعجم ). (ازغیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). این لفظ مخفف «جدا از» است چنانکه در پاژند جداژ است . (فرهنگ نظام ). در پهلوی یوت ۞ ، جدا و در یهودی ایرانی جود ۞ و در پازند جَد ۞ هم ریشه ٔ جذ و جدا، کلمه ٔ استثنا است بمعنی مگر. به استثنای . غیر از. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). دون . الا. سوا. بید. سوای . عدا. گذشته . مگر. (بهارعجم ) (غیاث اللغات ). از آنچه در بهارعجم و غیاث اللغات آمده برمی آید که جز هرجا بمعنی غیر باشداسم و چون به معنی مگر بکار رود حرف و ادات استثناءاست . مؤلف غیاث اللغات آرد: لفظ «جز» بدون واو کلمه ٔ فارسی است و همه جا بمعنی لفظ غیر است ، مگر بخلاف لفظ غیر مقطوع الاضافت باشد، یعنی بکسر که علامت اضافت است مستعمل نمیشود چنانچه نظامی فرماید :
جز آن کز سخن برنشانم گلی
بر آن گل زنم ناله چون بلبلی .

(غیاث اللغات از بهارعجم ).


ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.

رودکی .


جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.

رودکی .


بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.

شاکر بخاری .


ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ۞ ببرد.

ابوشکور.


سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شدن بر زبان .

ابوشکور.


جز این بودم امید و جز این داشتم الجخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت .

کسائی .


جز تلخ و تیره آب ندیدم در آن زمین
حقا که هیچ بازندانستم از زگاب .

بهرامی .


بدنیا و گوهر نباشندشاد
نجویند نام و نشان جز به داد.

فردوسی .


بدو گفت خسرو جز این نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای .

فردوسی .


نه با آنْش مهر و نه با اینْش کین
نداند کس این جز جهان آفرین .

فردوسی .


دل وگرز و بازو مرا یار بس
نخواهم جز ایزد نگهدار کس .

فردوسی .


تو پیمان همی داری و رای راست
ولیکن فلک را جز اینست خواست .

فردوسی .


ستدو داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست .

لبیبی .


تیز شد عشق و در دلش پیچید
جز غریو و غرنگ نبسیجید.

عنصری .


تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه .

منوچهری .


مشرق او را شد و مغرب او را شده گیر
هرکه را شرق بود غرب جز اورا نشود.

منوچهری .


شاهی بزرگواری کو را بهیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری .

منوچهری .


روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم .

منوچهری .


پوشیده مشرفان داشت از قبیل غلامان .... و مطربان و جز ایشان . (تاریخ بیهقی ص 116). خداوندداند که مرا در چنین کارها غرض نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن . (تاریخ بیهقی ). امیر گفت ... من از وی خشنودم .... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکوئی . (تاریخ بیهقی ). گفتم این کار را درمان چیست ؟ گفت : جز آن نشناسم که تو هم اکنون به نزدیک افشین روی . (تاریخ بیهقی ). من چه مرد آن کارم که جز نابکاری را نشایم . (تاریخ بیهقی ).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .

اسدی .


مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست .

اسدی .


فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه دهمت شش
شادی چه بود بیشتر از این
خامش چه بوی بیا و بخرش .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


دانست باید این و جز این زیرا
دانسته به بود ز ندانسته .

ناصرخسرو.


جز براه سخن چه دانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.

ناصرخسرو.


رازیت جز آن گفت کآن چنانی
بلخیت نه آن گفت کآن بخاری .

ناصرخسرو.


شاید اگر نیست بر درملکی
جز بدر کردگار بار مرا.

ناصرخسرو.


دختران را جز با کسانی کی از اهل ایشان بودند مواصلت نکردندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ نفرمودندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
یکی بیت نغز است مر رودکی را
که اندر جهان تو سزاوار آنی
نه جز عیب چیزیست کآن تو نداری
نه جز غیب چیزیست کآن تو ندانی .

امیرمعزی .


جز در کف کلیم عصا کی شود چو مار.

امیرمعزی .


جز بموضع بجا نیاید جود.

سنائی .


چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خودش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه ). بزرجمهر جز جامه هیچ چیزی قبول نکرد. (کلیله و دمنه ). از وی [ عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند. (کلیله و دمنه ).
جزغم بنام اهل حقایق نیافتم
سرتابسر جریده ٔ انعام روزگار.

ظهیر.


کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا بتو دسترسی داشتمی .

خاقانی .


زن نیک بود ولی زمانی
تا جز تو نیافت مهربانی .

نظامی (از تاریخ طبرستان ابن اسفندیار).


به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست .

نظامی .


جز یک نظر بدو نتوان دید زآنکه نیست
امکان بازگشتن از آن رخ نگاه را.

نظامی .


ور زانکه دیگری را بر ما همی گزیند
گو برگزین که ما را جز تو گزین نباشد.

سعدی .


نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند نماند جز غرابی .

سعدی .


دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی .

سعدی .


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی .

سعدی .


یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود.

حافظ.


بطلب یافت نشان از لب شیرین فرهاد
ره سوی لعل نبردند بجز کوه کنان .

خجندی .


خود بگو جز تلخکامی چیست حاصل بحر را
زین گهر پروردن و زین در و مرجان داشتن .

قاآنی .


جز انده نزاید خاطر اندوهگین .

ادیب .


حبر؛ دانشمندان یهود و جز یهود. (السامی فی الاسامی ).
|| استثنای خاصی است در زبان فارسی که پیش قدما شایع بوده و اغلب با که آمده نظیر استثنای منقطع عربی به معنی جزکه . بجز. غیر از. جز. چنانکه در ابیات زیر. (یادداشت مؤلف ) :
گفتم که ارمنی ست مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله ۞ .

بوذر.


هیچ راحت می نبینم در سرود رود تو
جز که ازفریاد و زخمه ت خلق را کاتوره است .

رودکی .


جزپند حکیم و علم کی راند
صفرای جهالت از سرت آلو ۞ .

ناصرخسرو.


- بجز ؛ بغیر. غیر از. سوای . عدای . فقط :
همی ز آرزوی ... خواجه را گه خوان
بجز زویج نباشد خورش بخوانش بر ۞ .

معروفی .


ای مسلمانان میلاوه که دارد بازا
بجز آنکس که بود سفله دل و غمازا.

ابوالعباس (از صحاح الفرس ).


تا آنگه که بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز از وی خدای نیست چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
نفرمود ما را بجز راستی
که دیو آورد کژی و کاستی .

فردوسی .


ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد.

فردوسی .


سپهبد چه شادان بدی چه دژم
بجز با سیاوش نبودی بهم .

فردوسی .


نباشد بجز اهرمن بدکنش
که یزدان بسوزد به آتش تنش .

فردوسی .


همی نالد از مرگ اسفندیار
ندارد بجز ناله زو یادگار.

فردوسی .


بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمْش کاواک است .

لبیبی .


هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است ای ملک و بی خردو مست .

منوچهری .


شاهی که بر او هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.

منوچهری .


بجز مرگ امید پیران چه چیز.

اسدی .


باد و ابرند ولیکن عقلا و حکما را
بجز از عدل نیارند بجز علم نبارند.

ناصرخسرو.


میان ما بجز این پیرهن نخواهد ماند
و گر حجاب شده تا بدامنش بدرم .

حافظ.


- جز از ؛ فقط. غیر از. بمجاز علاوه بر :
تا جز از بیست وچهارش نبود خانه ٔ نرد
همچو در سی ودو خانه است نهاد شترنگ .

نجاری (از فرهنگ اسدی ).


جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.

دقیقی .


گمان مبر که مرا بی تو جای هال بود
جز از تو دوست گرم خون من حلال بود.

دقیقی .


بلد، شهریست که بر کران دجله نهاده و اندر وی آبهاست روان بجز از دجله . (حدود العالم ).
بدین دوده اندر کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه .

فردوسی .


جز از پهلوان جهان زال زر
که با تخت و تاج است و با بخت وفر.

فردوسی .


جز از تو یکی داور دیگر است
کز اندیشه ٔ برتران برتر است .

فردوسی .


ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از ما کس است .

فردوسی .


جز از راستی هرکه جوید ز دین
بر او باد نفرین بی آفرین .

فردوسی .


مبادا جز از نیکوئی در جهان
ز من در میان کهان و مهان .

فردوسی .


شاهی بزرگواری کو را بهیچ کاری
از کس نخواست باید جز از قدیر یاری .

منوچهری .


و در مجلس چند قول آن روز بشنود از من و جز از من . (تاریخ بیهقی ).
باد و ابرند ولیکن عقلا و حکما را
بجز از عدل نیارند و بجز علم نبارند.

ناصرخسرو.


فاضل نشود کسی جز از فاضل .

ناصرخسرو.


|| (اِ) قسمی است از جامه ٔ ابریشمی . (غیاث اللغات ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۵۶ ثانیه
جز. [ ج َزز ](اِخ ) دهی است به اصفهان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). دهی است به اصفهان معرب گز. (شرح قاموس ) (ناظم الاطباء). از قرای اصفهان ...
جز. [ ج َ ] (اِخ ) بندر مشهور استرآباد است که بهترین بنادربحر خزر بشمار است . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک آباده ٔ اقلید (کذا) فارس و صنعت مردم آنجا جعبه سازی و قاشق سازی است و در این کار کمال استادی و م...
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای معمور استرآباد و خالصه ٔ دیوان اعلی است . هوای آن ییلاق است و از آب رودخانه مشروب میشود و چشمه ای دار...
جز. [ ] (اِخ ) قریه ای است از قرای بلوک کرمان . (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
جز. [ ج ِزز ] ( ) جز نمک بودن ؛ سخت شور بودن بحدی که گوئی خود نمک است . عین نمک . تمام نمک . بالتمام نمک . چنانکه گویند: این پنیر جز نمک ...
جز. [ج َزز / ج ِزز ] (اِ) در لهجه ٔ شیرگاه و نور، بوته ٔ جنگلی که همیشه سبز است . لیکن در رامیان مَندُل و در مینودشت منذول نامند. (یادداشت م...
جز. [ ج َزز ] (ع مص ) فریز کردن موی و بریدن و کندن گیاه . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بریدن مو و پشم و گیاه و درخت خرما و کشت و امثا...
جز. [ ج َ / ج َزز ] (اِخ ) نام کشوری که مابین فرات و دجله واقع شده و به تازی الجزیره و مردم فرنگ مزوپوتامی گویند. (ناظم الاطباء). و بعقید...
جز. [ ج َ ] (اِ) جزیره ٔ کنار دریا و میان دریا را گویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مفرس ومخفف جزیره ٔ عربیست ۞ که زمین خشک محاط ب...
« قبلی صفحه ۱ از ۶ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
علی حاجی حسینی
۱۴۰۲/۰۱/۰۳
0
0

در فارسی یهودی هم "جود" و هم "جوز" آمده است و به نظر نگارنده باید در این مورد "د" را "ذ" خواند، "جوذ". در خط عبری نشانه ای برای "ذ" نیست و آنرا با "ذ" نشان می دهند. نک. به تورات لندن OR. 5446 سِفر تثنیه فصل سوم آیۀ پنجم، فصل چهارم آیۀ سی و پنجم و فصل شانزدهم آیۀ شانزدهم.


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.