اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

جواز

نویسه گردانی: JWʼZ
جواز. [ ج َ ] (ع اِ)روا. || تساهل . (منتهی الارب ). امکان و تساهل . (اقرب الموارد). || آب که مواشی و زراعت را دهند. (منتهی الارب ). آبی که داده شده است بمال از چارپایان . (برهان ). || چک مسافران که از سلطان گیرند تا کسی در راه متعرض نشود. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گذرنامه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (مهذب الاسماء). کارنامه . || پروانه . پاسپورت . (فرهنگ فارسی معین ). تذکره و آن در زمان مأمون الرشید در خراسان معمول گردید. (کامل ابن اثیر ج 6 ص 93). || خط و دستک راه . (برهان ).
- جواز عبور ؛ پروانه ٔ گذشتن از جایی و داخل شدن در جایی . (فرهنگ فارسی معین ). اجازه نامه . جواز مدرسی . جواز عمامه .
|| (مص ) گذشتن از جای و پس افکندن آن را برفتن از وی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رفتن و گذشتن . (حاشیه ٔ برهان ). || سپری کردن . || روا بودن . (تاج المصادر بیهقی ). || روا شدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مجاز گردیدن . (اقرب الموارد). || روان شدن . || روا دیدن . رخصت دادن . اجازه دادن . (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ). || آب دادن . (منتهی الارب ). آب دادن ستور و کشتزار. || (اِمص ) روانی . || خلاص . (برهان ). || سوغ . اذن . حل . || روایی . رخصت و اجازت . (برهان ). || (اصطلاح شرعی ) روا بودن .مباح بودن . مساوی بودن ترک یا فعل چیزی از نظر شرع .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۴ ثانیه
جواز. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) کوزه فروش . (منتهی الارب ).
جواز. [ ج ُ ] (ع اِ) تشنگی . (منتهی الارب ).
جواز. [ ج ُ ] (اِ) هاون سنگین و چوبین را گویند که سیر در آن کوبند و به عربی مهراس خوانند. (برهان ) : ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت...
بی جواز. [ ج َ ](ص مرکب ) بی اجازه . بدون اجازه . بی رخصت : بدو پهلوان گفت کای دیوسازچرا رفتی از نزد من بی جواز؟فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص ...
خط جواز. [ خ َطْ طِ ج َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطی که برای گذشتن کالا و رونده بگذربانان نویسند و در هند دستک گویند. (از ناظم الاطباء) (غیا...
جواز دادن . [ ج َدَ ] (مص مرکب ) رخصت دادن . اجازه دادن : کسی کو بشهر محبت نیایدبده سوی دشت عداوت جوازش . ناصرخسرو.خواستم کز ولایت قهرش برو...
جواظ. [ ج ُ ] (ع اِ) بی قراری و بی صبری . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
جواظ. [ ج َوْ وا ] (ع ص ) مرد ضخم خرامان رفتار بسیارگوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || بسیارخوار. (منتهی الارب ) (ذیل اقرب الموارد). ||...
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.