جولان . [ ج َ ] (ع اِ) خاک . || سنگریزه ها که بادش از جایی بجایی برد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (ص ) بسیار گرد و خاک ، گویند یوم جولان َ و در این صورت جولان ممنوع الصرف است . (منتهی الارب ).
-
جولان الهموم ؛ اول اندوه و آغاز آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
|| (مص ، اِمص ) در تداول فارسی بمعنی گردیدن و گرد گشتن در کارزار و دوانیدن اسب . و شوخ و پریشان از صفات اوست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تاختن ، و با لفظ زدن و کردن و دادن و گشادن مستعمل . (آنندراج )
: ز گُردان ایران هم آورد خواست
ز جولان او در جهان گرد خاست .
فردوسی .
درکنف عدل تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.
نظامی .
سواران اسب در میدان فکندند
دلیران رخش در جولان فکندند.
نظامی .
که همتای او در کرم مرد نیست
چو اسبش بجولان و ناورد نیست .
سعدی .
سرو اگر نیز آمدی وشدی
نرسیدی بگرد جولانت .
سعدی .
- آتشین جولان
: نماید حسن بی عاشق که شمع آتشین جولان
چو بی پروانه شد فانوس را پروانه میسازد.
صائب (از آنندراج ).
- جولان دادن
: در عنان راه ده ظهوری را
تا دهد رخش بر فلک جولان .
ظهوری (از آنندراج ).
- جولان زدن
: چست کن قبا بر تن تند کن فرس بر من
گه بسینه جولان زن گه بدیده میدان کن .
میرخسرو (از آنندراج ).
از بن هر خار خنجر میخورم
بر سر هر نیش جولان میزنم .
عرفی (از آنندراج ).
- جولان کردن
:آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر و جولان در بیابان میکنم .
صائب (از آنندراج ).
-
جولان گر ؛ جولان کننده .
- جولان گری
: من اندر خاک میدانش لگدکوب بلا گشتم
هنوز آن شهسوار من سر جولانگری دارد.
میرخسرو (از آنندراج ).
- جولان گشادن
: از آنجا سوی صحرا ران گشادند
بصید انداختن جولان گشادند.
نظامی .
- جولان ور
: سواران و گوان و پردلان و صف دران بینی
کمندانداز و ناوک بار و خنجرگیر و جولان ور.
میرخسرو (از آنندراج ).
- در جولان آمدن
: تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
از این هوا که درخت آمده ست در جولان .
سعدی .