چاره جستن . [ رَ
/ رِ ج ُ ت َ ] (مص مرکب ) تدبیر کردن . تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن
: نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم .
فردوسی .
به اندیشه ٔ پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست .
فردوسی .
یکی چاره ٔ راه دیدار جوی
چه باشی تو بر باره ومن به کوی .
فردوسی .
او... خلاص خود را چاره میجست . (کلیله و دمنه ). || علاج کردن .درصدد علاج برآمدن . درمان کردن . علاج و درمان خواستن
: بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم .
فردوسی
همی چاره جستند از آن اژدها
که تا چین بیابد ز سختی رها.
فردوسی .
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان برآن .
فردوسی .
دو مار سیاه از دوکتفش برست
غمی گشت و از هر سویی چاره جست .
فردوسی .
|| حیله کردن . فسون کردن . بفریب و نیرنگ توسل جستن . خدعه نمودن
: یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه بنوی درختی بکشت .
فردوسی .
برآنگونه با او همی چاره جست
نهانیش بد بود و رایش درست .
فردوسی .
تو بودی بر این پادشاهی فروغ
همی چاره جستی و گفتی دروغ .
فردوسی .
نه مردی بود چاره جستن بجنگ
نرفتی بسان دلاور نهنگ .
فردوسی .
بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست .
۞ عنصری .
زن مهربان چاره ای جست زود
که از چاره جستنش چاره نبود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| دوری گزیدن . جدایی خواستن
: همی خواندش شاه و او چاره جست
همی داشت آن نامه ٔ شاه سست .
فردوسی .