چرا. [ چ ِ ] (ادات استفهام ) بمعنی از برای چه . (برهان ) (انجمن آرا). بمعنی برای چه ، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمه ٔ «چه » که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای » باشد.(آنندراج ) (غیاث ). کلمه ٔ تعلیل . از برای چه و برای چه و بچه جهت . (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب . بچه علت . بهر چه . بچه دلیل . لِم َ. لِماذا
: بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام .
شهید.
از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی ؟
رودکی .
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.
رودکی .
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانراست بس بی نیازی
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی .
معصبی .
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبانرا.
منجیک .
چرات ریش دراز آمدست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .
منجیک .
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش بجفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت .
خسروی .
بپرسیدو گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی .
فردوسی .
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه .
فردوسی .
ز خوی بد چرخ گشتم شگفت
که مهر از چنان مه چرا برگرفت .
فردوسی .
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن ، نه چون .
فردوسی .
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست .
فرخی .
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام ؟
عنصری .
ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری ؟
منوچهری .
من بزیرلگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم .
منوچهری .
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.
لبیبی .
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
با لات سخن نگوید ای برنا.
ناصرخسرو.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست ؟
انوری .
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه ای را در نبندی ؟
نظامی .
چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد؟
حافظ.
|| زیرا. بعلت آنکه . بدانجهت
: اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم .
حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست .
حافظ.
|| بلی . نعم . آری . جواب مثبت در سؤال نفی . آری در پاسخ سؤال نفی . مثال : شما همراه ما نمی آئید؟ چرا؛یعنی میآیم . تو فرزند فلانی نیستی ؟ چرا؛ یعنی هستم .
-
چون و چرا ؛ بحث و مناظره کردن . تعلیل آوردن . استدلال در باره ٔ کیفیت و ماهیت چیزی . مخصوصاً در باره ٔ خلقت عالم . و رجوع به چون شود
: برزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود.
فردوسی .
اگرکشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر به چون و چرا ننگریم .
فردوسی .
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بدین دست یابد نه شاه .
فردوسی .
چون و چرامجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است .
ناصرخسرو.
-
چرا وچون ؛ چون و چرا
: برفتند با او بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون .
فردوسی .
بررس زچرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.
ناصرخسرو.