چست . [ چ ُ ] (ص )
۞ چابک باشد. (فرهنگ اسدی ). جلد و چالاک و چابک باشد. (برهان ) (انجمن آرا). جلد و چابک . (جهانگیری ). جلد و چالاک . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). جلد و چالاک و چابک و سریع و زود و تیز و زیرک . (ناظم الاطباء). تند و فرز. قبراق . چابوک . قپچاق . زبر و زرنگ (مقابل کاهل و سست ). سبک . عُزهول . عَکب . عَسلَق . عِسلِق . عُسالِق . قُرافِص . قُطروب . هَنَشنَش . هَیَّبان . (منتهی الارب )
: برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست
۞ .
شهید (از فرهنگ اسدی ).
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست .
فردوسی .
فرستاده ای چست و گرد و سوار
خردمند و بینادل و هوشیار.
فردوسی .
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست .
خاقانی .
چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم .
خاقانی .
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه ٔ چست .
نظامی .
قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست .
نظامی .
وز آنجا برون شد بعزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست .
نظامی .
در عشق تو چست تر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی .
عطار.
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود.
مولوی .
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست .
سعدی .
جوانی چست و لطیف ، خندان و شیرین زبان مدتها در حلقه ٔ عشرت مابود. (گلستان سعدی ). نه هر که در مجادله چست ، در معادله درست . (گلستان سعدی ).
شود از جهل ، مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست .
اوحدی .
رجوع به چابک و چالاک شود.
|| محکم باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). محکم باشد، چون بندی یا چیزی که محکم کنند. (برهان ). استوار. (ناظم الاطباء). سفت و سخت
: بار بسته شد فرمان ده نون
۞ تا میان خدمت را بندم چست .
بوشکور (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ).
شکسته قدح گر ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست .
سعدی (از فرهنگ ضیاء).
|| هر چه تنگ
۞ و باندام در جایی نشیند، گویند چست است . (نسخه ای از فرهنگ اسدی ). هر چیزی که نیک و باندام در جایی نشیند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موزون . برازنده . باندام . بقواره . برازا
: روح از سمابحرب علی گفت : لافتی
الا علی ؛ چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
سوزنی .
ای بر تو قبای مملکت آمده چست
هان تا چه کنی که نوبت دولت تست .
رشید وطواط.
اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.
امیرخسرو دهلوی .
ز زرکش جامه های خز ودیبا
بقدش همچو قدش چست و زیبا.
جامی (از فرهنگ ضیاء).
چشم ما شکل قد چست تو بیند هموار
دل ما دام سر زلف تو خواهد مادام .
جمال الدین سلیمان (از آنندراج ).
|| بمعنی تنگ و چسبان هم هست ، که ضد فراخ و گشادباشد. (برهان ). تنگ . (جهانگیری ) (فرهنگ نظام ). تنگ و چسبان را نیز گویند. (انجمن آرا). بمعنی تنگ که مقابل فراخ است . (آنندراج ). تنگ و چسبان . (ناظم الاطباء)
: زنهار که آن بند قبا چست مبندید
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
رجوع به چست بستن و چستی شود. || نازک .(برهان ) (ناظم الاطباء). || زیبا را هم گفته اند. (برهان ). زیبا و جمیل . (ناظم الاطباء). || زیرک . || لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). موافق و مطابق . (فرهنگ نظام )
: به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست .
نظامی (از فرهنگ نظام ).
|| خالص . فقط. بالتمام
: چنان نمودی از اول که چست آن منی
کنون که مینگرم آن دیگرانی چست .
سوزنی .
-
چست کردن دامن در کاری ؛ کنایه است از اقدام بعملی کردن . دست بکاری زدن
: بنده در خون کند چو دامن چست
دیت از پادشاه باید جست .
امیرخسرو دهلوی .
-
چست داوری ؛ چالاکی در امر قضا. دعوایی را زود قطع کردن و فیصله دادن . چست و چابک در حکومت و داوری . قَضی ّ. (منتهی الارب ).