اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

چنگال

نویسه گردانی: CNGAL
چنگال . [ چ َ ] (اِ) (از: چنگ + آل ، پسوند) ۞ پنجه ٔ مردم . پنجه ٔ دست . (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).دست . مشت . پنجه ٔ آدمی چون کمی خم کنند :
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی .

فردوسی .


بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.

فردوسی .


بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.

فردوسی .


فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.

فردوسی .


مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال .

فرخی .


چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی .


- آهنین چنگال ؛ قوی پنجه :
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال .

عسجدی (از فرهنگ اسدی ).


سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال .

سعدی (گلستان ).


رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن ؛آزاد کردن . خلاصی دادن :
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم .

منوچهری .


- از چنگال کسی جستن ؛ از دست کسی خلاص یافتن . آزاد شدن . فرار کردن :
ای کره ٔ جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه .

ناصرخسرو.


- از چنگال کسی خلاص طلبیدن ؛ از آزار و تسلط وی رهایی خواستن : یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه ).
- از چنگال کسی رستن ؛ از بند وی خلاص شدن . آزاد شدن :
بدین ۞ رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.

ناصرخسرو.


- بچنگال کسی اسیر بودن ؛ در دست کسی گرفتار بودن :
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.

سعدی (بوستان ).


- چنگال دراز کردن ؛ پنجه دراز کردن . دست یازیدن . درازدستی کردن :
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال .

غضایری .


- چنگال کند شدن ؛ از کار افتادن . درمانده و ناتوان شدن . فروماندن :
بچنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان .

ناصرخسرو.


|| هر یک از انگشتان آدمی :
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری
مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان .

ناصرخسرو.


|| پنجه ٔ جانوران . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب . (دهار). چنگ . چنگل . برثن . مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان . چنگال ببر، شیر، گرگ ، عقاب ، باز و غیره . (یادداشت مؤلف ) :
از آن مرغ کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پرخون ندید.

فردوسی .


چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و بجنگ .

فردوسی .


مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است .

ناصرخسرو.


تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله ٔ حمرا گرفته در چنگال .

معزی .


آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم
هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال .

ازرقی .


در مرغ همچو چرغ به چنگالان
می کاود و جغاره نمی یابد.

سوزنی .


بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال .

انوری .


پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم .

خاقانی .


جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 331).
کز گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال .

نظامی .


نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .

سعدی .


دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک بدندان چو شیر غرانا.

عبید زاکانی .


- بچنگال برآوردن ؛ کندن . برکندن . بیرون آوردن :
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ .

سعدی .


- تیزچنگال ؛ جانور قوی پنجه . پرنده ٔ تیزچنگ . چنگال تیز :
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.

دقیقی .


نباید که گیرد بتن زود جنگ
شود تیزچنگال همچون پلنگ .

فردوسی .


عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی .

سعدی (طیبات ).


رجوع به چنگال ِ تیز و چنگال ْتیز و چنگال تیز کردن شود.
- چنگال شیر؛ پنجه ٔ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است :
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.

فردوسی .


ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)...
بگویش که بیژن به سختی در است
تنش زیر چنگال شیر نر است .

فردوسی .


چنین گفت هومان بطوس دلیر
که آهو چه باشد بچنگال شیر.

فردوسی .


- چنگال شیرخاریدن ؛ کار هراسناک کردن . بعمل خطرناک دست یازیدن . مانند با دم شیر بازی کردن :
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری .

منوچهری .


- چنگال گرگ ؛ پنجه ٔ گرگ :
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ .

فردوسی .


که در سینه ٔ اژدهای بزرگ
بگنجد بماند بچنگال گرگ .

فردوسی .


که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی .

سعدی .


رجوع به چنگال شود.
- چنگال یوز ؛ پنجه ٔ یوز :
ز چنگال یوزان همه دشت غرم .

فردوسی .


- در چنگال گرفتن ؛ به پنجه گرفتن :
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال .

معزی .


|| قلاب : کلب ؛ چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کَلاّب ؛ چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان . (منتهی الارب ). رجوع به قلاب شود.
|| نشانه باشد چون سوراخی . (فرهنگ اسدی ). بمعنی هدف و نشانه ٔ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال ) هم گفته اند. (برهان ). هدف و نشانه ٔ تیر. (ناظم الاطباء). || نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری ) (برهان ) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ٔ «ال » برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج ). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجه ٔ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خرده ٔ نان تازه و شیره ٔ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک . دلیکه . غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف ). حلوای آرد گندم . (یادداشت مؤلف ) :
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست .

بسحاق اطعمه .


افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت
در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم .
(مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است )

بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).


این زمان در چنگ چنگالم اسیر
میخورم مالش ز هر برنا و پیر.

بسحاق اطعمه .


|| افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجه ٔ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق . آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف ). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است . (حواشی برهان چ معین ).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
چنگال اوغلی . [ چ َ ] (اِخ ) (طاهر پاشا) یکی از وزرای سلطان محمودخان ثانی و سلطان عبدالحمیدخان (از سلاطین عثمانی ). وی بسال 1259 از وزارت م...
کارد و چنگال . [ دُ چ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کارد با چنگال غذاخوری . مجموعه ٔ کاردها و چنگالها که برای صرف غذا به کار برند. رجوع به «کارد»...
چنگال درزدن . [ چ َ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) دست بچیزی زدن . پنجه افکندن بچیزی : اِعلاق ؛ چنگال درزدن . (منتهی الارب ).
چنگال خاییدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از در خشم شدن . دچار حسرت و افسوس گشتن : مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت شیر کآنجا برسد فرد بخ...
چنگال افکندن . [ چ َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه است از نیرو از دست دادن . ناتوان و زبون شدن : دژآگهی که به بیشه درون سپیده دمی ز بیم د...
چنگال یازیدن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) دست درازی کردن . قصد و آهنگ کردن : بیازید چنگال گردی بزوربیفشرد یک دست بر پشت بور.فردوسی .
چنگال تیز کردن . [ چ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مجهز شدن برای کشتار. خویشتن را نیرومند کردن : دگر ننگ دیوی بود پر ستیزهمیشه ببد کرده چنگال تیز. ...
« قبلی ۱ صفحه ۲ از ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.