اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حاجب

نویسه گردانی: ḤAJB
حاجب . [ ج ِ ] (اِخ ) سُباشی یکی از حاجبان بزرگ زمان سلطان مسعود است . رجوع شود به تاریخ بیهقی چ فیاض و سباشی .
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۵۵ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۹ ثانیه
حاجب .[ ج ِ ] (اِخ ) هبةاﷲبن حسن مکنی به ابوالحسن . ابن الانباری نام او را در طبقات النحویین آورده است . وی ازافاضل اهل ادب ، و شاعری مل...
حاجب /hājeb/ معنی ۱. دربان پادشاه و امیر؛ پرده‌دار. ۲. مانع؛ حائل. ۳. (اسم) آنچه مانع دیدن چیزی شود. ۴. (اسم) (ادبی) در بدیع، کلمه‌ای که پیش از قافیۀ ...
حاجب گه . [ ج ِ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) جای حاجب : نه تنها سرائی است بل هشت و هفت در آنها بباید دو فرسنگ رفت فلک پیش ایوان او کوته است در آن ...
علی حاجب . [ ع َ ی ِ ج ِ ] (اِخ ) حسام الدین موصلی . حاکم قلعه ٔ اخلاط از جانب الملک الاشرف بود. رجوع به علی موصلی شود.
این واژه به تازگی اضافه شده است و هنوز هیچ کسی برای آن معنی ننوشته است. برای اینکه برای این واژه معنی بنویسید اینجا کلیک کنید.
ابن حاجب . [ اِ ن ُ ج ِ ] (اِخ ) جمال الدین ابوعمرو عثمان بن عمربن ابی بکر، نحوی معروف (570 -646 هَ .ق .). اصلاً ایرانی از نژاد کرد و پدرش حا...
اغول حاجب . [ ] (اِخ ) از امرای سلطان محمد خوارزمشاه در خوارزم بود. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی و فهرست آن شود.
حاجب بار. [ ج ِ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آذن . بواب ۞ . || جبرئیل .
حاجب بدر. [ ج ِ ب ِ ب َ ] (اِخ ) یکی از حاجبان سطان مسعود بود. بیهقی آرد: «و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد ». (رجوع به بدر حاجب ...
حاجب شمس .[ ج ِ ب ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) اول خورشید یعنی آنچه از آفتاب پیدا میشود بار اول در وقت طلوع .
« قبلی ۱ ۲ ۳ صفحه ۴ از ۶ ۵ ۶ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.