اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حبیب

نویسه گردانی: ḤBYB
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) ابن اوس بن حارث مکنی به ابوتمام . نجاشی (متوفی 450 هَ . ق .) در رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بود و امامان را تا ابوجعفر ثانی که معاصر وی بوده مدح کرده است . جاحظ در کتاب حیوان گوید: ابوتمام از رؤساء رافضه است . حسن بن داود در قسم اول از رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بوداما از ائمه روایت نکرده . ابن شهرآشوب (متوفی 585 هَ . ق .) در معالم العلماء گوید: وی از شعراء متقی بود. و شیخ حر (متوفی 1104 هَ . ق .) در امل الاَّمل و علامه ٔ حلی (متوفی 720 هَ . ق .) نیز در خلاصة الاقول شرح حال او را آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). در نامه ٔ دانشوران آمده : نکته جویان دقیقه یاب در شرح حال و ضبط ترجمه ٔ ابی تمام و غیر وی از شعرای اسلام بر ما خرده نگیرند و اینگونه سخنوران هنرپیشه را از موضوع این دفتر مبارک بیرون نشمارند، زیرا که این گروه تا قوانین لغت عرب و ضوابط شعب ادب را در مدرس استادی از مهره ٔ فن استفادت و استوار نکردند نه غزلی در مدح ملیحی سرودند و نه کریمی را به لسان مدیحی ستودند. پس آحاد این جماعت هر یک عالمی شاعرند نه شاعری جاهل . شاهد این دعوی آنکه جاراﷲ زمخشری که در طبقات کبار مشایخ و عظام اساتید بالاتفاق از طراز اول معدود است همین ابوتمام را در کتاب کشاف به علم و فضل یاد کرده پس از آنکه برای اثبات مطلب به شعر وی استشهاد نموده ،گوید: و هو و ان کان محدثا لایستشهد بشعره فی اللغة فهو من علماء العربیة فاجعل ما یقوله بمنزلة ما یرویه الاتری الی قول العلماء الدلیل علیه بیت الحماسة فیقنعون بذلک لوثوقهم بروایته و اتقانه ؛ یعنی اگرچه ابی تمام در طبقات چهارگانه ٔ شعرا که جاهلیین و مخضرمین و متقدمین و محدثین باشند از فرقه ٔ اخیر بشمار میرودکه علماء در اثبات لغات و تصحیح اوضاع که بنای آنهابر توقیف و رخصت واضع است به کلمات ایشان استدلال نکنند چنانکه بر اشعار و منظومات هر یک از دیگر طبقات استناد جویند، ولی از آنجائی که ابوتمام از جمله ٔ علماء عربیت معدود است من در عبارات وی حکم روایات میرانم ، نمی بینی علماء به کتاب حماسه ٔ او استشهاد کنند و بحکم وثوق بر روایت وی به محض نقلش قناعت کنند. الغرض ، جمهور علماء انساب برآنند که سلسله ٔ نژاد وی به جلهمةبن اود که نخستین نیای قبیله ٔ بنی طی است منتهی گردد و از این روی او را حبیب بن اوس طائی خوانند. ولادت ابی تمام چنانکه یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان آورده در سال 188 هَ . ق . اتفاق افتاده ، مسقطالراسش قریه ٔ جاسم است که مولد والدش بود ولی در ملک مصر نشو و نما یافت . در عنوان جوانی و عنفوان زندگانی در جامع مصر با شغل سقائی معاش میکرد. برخی گویند پدرش در دمشق پیشه ٔ خماری داشت و ابوتمام خود در آن شهر شاگرد جولائی بود. چون یک چند از عهد طراوت و روزگار شباب را بر این نسق بگذرانید قابلیت گوهر و استعداد نهاد، او را بر کسب فضائل و تحصیل کمالات بداشت . از آن روی صحبت ارباب دانش و فضل و ملازمت خداوندان هنر و کمال را وجهه ٔ همت ساخت . پس از تمهید مقدمات لغت و تشیید مبانی بلاغت در صناعت سخن گستری و فن شعرپردازی به عهد خویش از تمامت شعرای عرب ممتاز گشت و در ابتکار افکار و اختراع مضامین به مقام تأسیس قدم نهاد. نتایج خاطر زخارش به جزالت لفظ و رشاقت معنی امتیازی تمام و مزیتی کامل یافت . ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی گوید: در این عصر مردم درباره ٔ ابی تمام بر دو گروهند: قومی در مدح و اطراء وی از طریق اعتدال اعراض کرده بر اوج افراط برآیند و او را بر تمامت اسلاف و اخلاف شعرا رجحان و مزیت نهند و جماعتی در قدح و ذمش از جاده ٔ انصاف انحراف جسته در حضیض تفریط فروشوند واز در تعصب و در عناد منتخبات دیوانش (را) مستور و اشعار نامطبوعش (را) آشکار دارند و این شعار ناهنجارو شیوه ٔ ردیه را وسیله ٔ کسب معاش و ذریعه ٔ نیل آمال گیرند، ولی سلوک طریقت اقتصاد در هر امر پسندیده و مطبوع باشد و رعایت حق و پیروی صواب در هر باب شایسته و مطلوب آید، آنگاه در ذیل این عبارات گوید: نقل است که ابوتمام در محضر یکی از شعرای عصر قصیده ای انشاد کرد که تمام آن به طراز فصاحت و لطف سیاقت آراسته بود مگر یک بیت که پسند وی نیفتاد. آن شاعر گفت یا اباتمام این قصیده ٔ تو فی المثل بدری است تابان که ازمشرق خاطر جلوه ٔ طلوعش بخشیده ای ولی دریغ که از کلف این یک بیت پیراسته نیست . در جواب گفت : من خود نیز بر این عیب واقف بودم و هم به وقت نظم قبح صورت و رکاکت معنی این شعر میدانستم لیکن به عقیدت من آنچه ازخاطر شاعر بیرون تراود با آنکه از صلبش بوجود آید برابر است ، چنانکه مرد به مرگ فرزند زشت خود رضا ندهد، شاعر نیز به اسقاط بیت نازل خویش دل ننهد. همانا از این اعتذار معلوم گردد که آنچه در اثنای قصاید و مطاوی دیوان وی از ابیات ردیه مندرج است برحسب اختیارذوق سلیم و انتخاب سلیقه ٔ مستقیم وی نیست ، بلکه به اقتضای علاقه ٔ طبیعی ثبت و ضبط کرده پس جودت خاطر زخار و انتقاد خاطر سرشار وی را جای طعن باقی نماند. هم ابوالفرج گوید: و قد فضل اباتمام من الروساء و الکبراء و الشعراء من لایشق الطاعنون علیه غباره و لایدرکون و ان جدّوا آثاره ؛ یعنی ابوتمام را از اساتید ادب و بزرگان فن و خداوندان طبع کسانی بر همگنان ترجیح داده اند که متعصبین وی به گرد ایشان فرانرسند و با هرگونه عجلت و شتاب آثار اقدامشان درنیابند، چنانکه عم من از پدرش نقل کرده که : از محمدبن عبدالملک وزیر شنیدم که میگفت اشعر جمیع مردم آن کس است که گفته :
و ماابالی و خیرالقول اصدقه
حقنت لی ماء وجهی او حقنت دمی .
یعنی سخن راست را میگویم و از کسی باک ندارم که برعقیدت من حفظ آبروی مرد با ریختن خون وی برابر است . عمم گفت از تصدیق آن وزیر بصیر عقیدت من در تقدم رتبت ابی تمام چنانکه باید استوار نگشت همی منتظربماندم تا ابراهیم بن عباس صولی را ملاقات کنم چه او در نزد من به فنون ادب از وزیر خبیرتر بود. پس روزی بر وی درآمدم و باقتضای آنکه او را بمثابه ٔ پدر انگاشتمی دلیرانه گستاخی کردم و از اشعر اهل عصر بپرسیدم . گفت اشعر زمان آن کس است که گفته :
نسب کان علیه من شمس الضحی
نوراً و من فلق الصباح عموداً
ورثوا الابوة و الخطوط فاصبحوا
جمعوا جدوداً فی العلی و جدودا.
یعنی خاندان بنی وائل را فروغ اصل و علو نسب چنان است که گوئی خورشید تابان بر سلسله ٔ نژاد ایشان پرتو افکنده و عمود صبح روشن از افق اسلافشان قامت افراخته ، شرافت نیاکان با سعادت اختران بوراثت یافته اند، و اصالت نسب با نبالت حسب ضمیمت کرده اند. پس از گواهی این دو شاهد آگاه مرا به یقین روشن گشت که ابوتمام بر کافه ٔ ابناء جنس خود پیشوا و مقدم است . هم عمم از محمدبن یحیی الصولی و علی بن سلیمان اخفش و آن دو از محمدبن یزید نحوی حکایت آورده اند که : گفت عمارةبن عقیل وارد بغداد شد. مردم دارالسلام بر وی گرد آمدند از دیوان خود و پدرش نسخه ها برگرفتند و از اشعار اهل بلد بسی بر نظر نقادش عرضه داشتند. روزی یکی از حاضران خواست مقام ابوتمام به تصدیق وی معلوم دارد. گفت یا عمارة در این شهر شاعری است که خود را یگانه ٔ دوران و اشعر مردم زمان میداند و دیگران در حق وی اعتقاد دیگر دارند. عمارة گفت از نظمش چند بیتی انشاد کنید تا میان وی و مدعیانش بر آئین انصاف داوری کنم . بدین اشعار دلفریب لب گشودند:
غدت تستجیر الدمع خوف نوی غد
و عاد قتاداً عندها کل مرقد
و انقذها من غمرة الموت انه
صدود فراق لاصدود تعمد
فاجری لها الاشفاق دمعاًمورداً
من الدم یجری فوق خد مورد
هی البدر یغنیها تورد وجهها
الی کل من لاقت و ان لم تورد.
خلاصه ٔ مراد آنکه چون آن یار دیرین آهنگ مسافرت من بشنید از بیم فراق به سیلاب اشک پناه برد و چنان آسایش از وی برفت که گوئی بر آرامگاهش بساط خار گسترده گشت و از ورطه ٔ هلاک بدین اندیشه نجات یافت که این روی تافتن از راه فراق پدید آمد نه از آهنگ نفاق . از بیم هجر اشک خون آلود بر گونه ٔگلگونش جاری ساخت وی را صفحه ٔ عارضی است که چون قرص ماه بدرخشد و بی منت غازه مانند طبق گل شکفته باشد.این چهار بیت بخواند و خاموش نشست . عمارة گفت : نی نی لب مبند و از آن اشعار آبدار زیادت کن . گفت :
ولکننی لم احو وفراً مجمعاً
ففزت به الا بشمل مبدد
و لم تعطنی الایام نوماً مسکنا
الذبه الا بنوم مشرد.
خلاصه ٔ معنی آنکه نیل مراد و فوز مقصود بی رنج سفر و شکنج غربت حاصل نگردد من خود هیچگاه تا به زحمت مسافرت پریشان نگشتم مالی جمع و ثروتی فراهم نکردم و تا در منازل خطرناک خوابهای آشفته ندیدم لذت خواب آسوده نیافتم . عمارة گفت : با آنکه در معنی توصیف مسافرت و تحبیب غربت از این پیش بسی مضامین رانده اند به خدا سوگند که این مرد در این بیان از تمامت پیشینیان پیش افتاده ، هم از گنجینه ٔ خاطر وی جواهر دیگر بنمای . گفت :
و طول مقام المرء فی الحی مخلق
لدیباجتیه فاغترب بتجدد
فانی رایت الشمس زیدت محبة
الی الناس ان لیست علیهم بسرمد.
یعنی طول اقامت وطن دیبای رخساره ٔ مرد کهنه کند، پس لختی به سوی غربت گرای تا در نظر دوستان تازه نمائی زیرا که می بینم خورشید در نزد مردم به مزید عزت اختصاص نیافته مگر برای آنکه پیوسته بر ایشان نتابد و مدام بر یک مقام نپاید. عمارة گفت : کفایت کرد اگر امتیاز شعر به جودت الفاظ و لطف معانی است ، بخدا سوگند که صاحب این نظم اشعر مردمان است . نقل است که : روزی علی بن الجهم از شئون مزایا و فنون کمالات ابی تمام شرح میداد کسی با وی گفت حقا که داد انصاف دادی ،در مدح ابی تمام هیچ فرونگذاشتی ، اگر خود فی المثل با تو برادر بودی زیاده بر این وصفش نمیکردی . گفت : هرچند در میان ما برادری نسب موجود نیست ولی برادری ادب محکم است .آیا نشنیده ای که او در این اشعار مرا با خود برادر خوانده :
ان یکد مطرف الاخاء فاننا
نغدو و نسری فی اخاء تالد
او یختلف ماء الوصال فماؤنا
عذب تحدر من غمام واحد
او یفترق نسب یؤلف بیننا
ادب اقمناه مقام الوالد.
حاصل مضمون آنکه اگر اخوت جدید که در نشاء اشباح پدید گردد مابین ما حاصل نیست با الفت عالم ارواح که خود اخوتی است قدیم بپائیم ، و اگر آب پیوند ما را جدائی است با زلال یگانگی که خود از یک سحاب فرودآید بسر بریم و اگر ما را در سلسله ٔ نسب اختلاف باشد علاقه ٔ ادب را به منزله ٔ پدر گیریم . قاضی احمدبن خلکان گوید: ابراهیم بن عباس صولی که امیر نظم ونثر بود، گفت : من در مکاتیب و منشآت خود جز بدانچه از طبع خویش بتراود اتکال نورزم و ناموس پردگیان خاطر به ننگ سرقت نیالایم ، ولی عبارتی نفیس که بر مضمونی بدیع دلالت داشت از دقایق خیالات ابی تمام اخذ کرده یکی از رسائل خود را بدان پیرایه بستم و نوشتم :
و صار ما یحرزهم یبرزهم
و ما کان یعقلهم یعتقلهم .
یعنی آن جماعت را حرز و پناهشان به دست دشمن سپرد و حصن و معقلشان پای بند و عقال گشت ، و در این فقره بدین اشعار ابی تمام دست بردم :
فان باشر الاصحار فالبیض و القنا
قراه و احواض المنایا مناهله
و ان بین حیطانا علیه فانما
اولئک عقالاته لامعاقله
و الا فاعلمه بانک ساخط
علیه فان الخوف لاشک قاتله .
یعنی اگر خصمی که با تو طریق نبرد سپارد میدان صاف در فراخای بیابان بیاراید وی را به شمشیرهای آخته و نیزه های افراخته مهمانی کنی و جام اجل از منهل هلاکش بنوشانی ، و اگر بگرد خود باره ای برای تحصن بنیاد کند همانجا مقام حبسش گردد نه مکان حفظ، و اگر خواهی وی را آگاه کن که خود با او بر سر خشم و کینی تا اندیشه ٔ سطوت و بیم قهرتو زهره ٔ وی چاک زند. همانا اباتمام را در پیروی اهل بیت رسول (ص ) قدمی راسخ بود و در موالات خاندان عصمت عقیدتی استوار داشت . از علماء عامة و خاصة بر تشیعوی تنصیص شده ، چنانکه جاحظ در کتاب الحیوان و نجاشی در فهرست رواة و علامه در خلاصه ٔ رجال و شیخ حر در امل الاَّمل بدین معنی تصریح کرده اند. جاحظ گوید: کان من روساء الرافضة. علامه گوید: کان امامیاً و له شعر فی اهل البیت ، کثیر. شیخ حر عاملی گوید: کان شیعیاً فاضلاادیباً منشئاً. از ابن الغضایری نقل است که : در کتابی بس قدیم که شاید در عهد ابوتمام نگاشته شده بود قصیده ای از وی دیدم که در آن اوصیاء برحق از عترت رسول (ص ) را یکان یکان تا حضرت امام ابوجعفر ثانی علیه السلام برشمرده ، محامد بیحد و فضایل بیشمار برای هر یک در سلک نظم کشیده بود و چون روزگار حیات وی با ایام سعادت فرجام حضرت امام محمد جواد سلام اﷲ علیه مقارن بودو عهد امامت سه حجت دیگر از ائمه ٔ اثنا عشر درنیافت از این راه در آن رشته ٔ پرگوهر تا حضرت امام ابوجعفر پیش نیاورده و به نام گرامی ولی آن عصر ختم کرده ، ولی صاحب امل الآمل از مناقب ابن شهرآشوب بیتی چند باجودت سبک و سلامت اسلوب از نتایج خاطر وی نقل کرده که اسامی با برکات ائمه ٔ هدات تا قائم آل محمد در آن مذکور داشته و ما محض مزید یمن و تکمیل فواید این تصنیف شریف آنها را ذکر میکنیم :
ربی اﷲ و الامین نبی
و کذا بعده الوصی امامی
ثم سبطا محمد تالیاه
و علی و باقرالعلم حامی
و التقی الزکی جعفر الطیب
ماوی المعتر و المعتام
ثم موسی ثم الرضا علم الفضل
الذی طال سائرالاعلام
و المصفی محمدبن علی
و المعری من کل سوء و ذام
و الزکی الامام ثم ابنه القائم
مولی الانام نورالظلام
هؤلاء الاولی اقام بهم
حجته ذوالجلال و الا کرام .
حاصل معنی آنکه خدای سبحانه را که شایسته ٔ پرستش وسزاوار بندگی است پروردگار خویش خوانم و محمد امین را پیغمبر مبعوث دانم و پس از وی علی را امام خود شناسم سپس پیشوایان من یازده کوکب تابناک باشند که جملگی از افق صلب آن امام همام سعادت طلوع یافته اند و خدای عزوجل را هر یک بر تمامت آفرینش حجتی بالغ و آیتی عظیم باشند. نقل است که مابین ابوتمام طائی و دعبل بن علی خزاعی با توافق عقیدت و اتحاد مذهب ، طریق خلف و نفاق مسلوک بود و چنانکه آئین معاصرین هر عهد و عادت ابناء هر جنس باشد. ایشان نیز بمحض اشتراک صنعت هر یک زبان تشنیع به قدح دیگری دراز میکردند. هارون بن عبداﷲ مهلبی گوید: من با جمعی در حلقه ٔ دعبل نشسته بودم یکی از حاضران به تقریبی از ابوتمام نام برد، دعبل گفت : آن سارق طرار آفت افکار و بلای اشعار من است . مردی از میان مجلس گفت یا اباعلی خدایت ارجمند دارد ابوتمام کدام مضمون از تو فرا گرفته ؟ گفت من گفته ام :
و ان امرءً اسدی الی بشافع
الیه و یرجی الشکر منی لاحمق
شفیعک فاشکر فی الحوائج انه
یصونک عن مکروهها و هو یخلق .
یعنی آن کس که با دخالت و توسط شفیعی مرا چیزی بخشد و خود به سپاس آن نعمت امید بدارد البته مردی کم خرد و احمق است زیرا که شکرانه ٔ آن عطیت بحقیقت خاص آن شفیع باشد چه منعم دیبای جمالم کهنه سازد و شفیع ازابتذال سوءالم نجات بخشد. ابوتمام گفته :
فلقیت بین یدیه حلو عطائه
و لقیت بین یدی مر سوءاله
و اذا امرؤ اسدی الیک صنیعة
من جاهه فکانها من ماله .
یعنی در پیش روی ممدوح شیرینی عطا و در پیش روی خویش تلخی سؤال نگریستم و چون مردی منزلت خود نزد کسی شفیع کند و ترا خیری رساند، چنان است که از مال خویش بخشیده ، زیرا که منزلت و مقام از زخارف و حطام کمتر نباشد. پس آن مرد گفت حبذا ابوتمام که بس نیکو و بلیغ سروده .دعبل برآشفت و گفت دروغ گفتی قبحک اﷲ. گفت نی واﷲ اگر این معنی را او از تو اخذ کرده به لطف تصرفی که بکار برده بر تو نیز مزید آورده و اگر تو از وی سرقت کرده ای نظم خود با زیور مزایای وی آراستن نتوانسته ای .دعبل زیاده غضبناک شده خاموش گشت . از عون بن محمد روایت است که گفت : دعبل بن علی را در محضر حسن بن رجاء دیدم که از شأن ابی تمام همی می کاست و در حق وی سخنان ناحق میراند. مردی از اهل مجلس که عصابة نام داشت گفت : یا اباعلی من از قصاید ابی تمام ابیات چند انشاء میکنم بشرط آنکه دیده ٔ تعصب از وی فروپوشی و گوش انصاف به من فراداری . اگر مضامین گوهرآگین آنها در نظر تو مطبوع افتاد پس دم درکش و زبان ذم بربند و اگر مرضی خاطر و پسندیده ٔ طبعت نیفتاد من نیز سپس در قدح وملامت او با تو همراه گردم و به خدا پناه میبرم که تو آنها را از راه حسد نپسندی . آنگاه از قصیده ٔ اما انه لولا الخلیطُ المودع ُ. این سه بیت فروخواند:
هو السیل ان واجهته انقدت طوعه
و تقتاده من جانبیه فیتبع
و لم ار نفعاً عند من لیس زائراً
و لم ار ضرّا عند من لیس ینفع
معاد الوری بعد الممات و سیبه ُ
معاد لنا قبل الممات و مرجع.
یعنی همانا آن ممدوح سیلی است کوهکن که اگر با او روبروی درافتی ترا درهم شکند، و اگر با قدم مطاوعت از دو جانب وی راه پیمائی ترا منقاد گردد.من خود بتجربت چنان یافتم که هر کس گزندی نتواند رسانید سودی نیز نتواند بخشید، و هر که را نیروی نفعی نیست هم او را توان زیانی نباشد. مردم را نُشور ارواح و اعادت حیات پس از مرگ صورت بندد ولی جود و عطای ممدوح کالبد ما را قبل از هلاک روح بخشد. دعبل گفت : ما را در مراتب فضل و کمال این مرد سخن نیست ، لیکن شما وی را از آن درجه و مقامی که دارد بالاتر برید و بردیگرانش مزیت و فزونی نهید. عصابة گفت : اگر بر همگنانش مزیت نبودی مانند تو شاعری فحل بستیزه اش برنخاستی . آورده اند که : چون ابوتمام در اقطار عراق و شام رایت اشتهار برافراخت ، بلکه صیت فصاحت و آوازه ٔ کمال وی در تمام آفاق منتشر گشت ، حاضران موقف خلافت از مراتب فضل و بلاغت او شرحی به معتصم عباسی بازگفتند و خاطر خلیفه را به دیدار شخص و استماع شعر او مشتاق کردند، لاجرم معتصم او را به بلده ٔ سرمن رأی احضار داشت و علو رتبت و مقام براعتش بسرودن قصاید غرا و اشعار آبدار معلوم کرد، و بر عموم فصحای عصر و جمهور شعرای عهدش برگزید. تشریفات گرانبها و توجهات بی منتهی در حق وی مبذول داشت . مدایح و قصایدی که ابی تمام در آنها به نام معتصم تخلص کرده در مطاوی دیوانش مسطور است . من جمله قصیده ای است که در فتح عموریه و قدح منجمین و مدح معتصم به نظم آورده (که در ذیل بیاید) و چون فهم کردن برخی از مضامین آن قصیده از دانستن داستان فتح ناگزیر است نخست بر سبیل اجمال بدان واقعه اشارت کنیم . در کتب مغازی مسطور است که در سال دویست وبیست هجری به حکم معتصم عباسی لشکری عظیم به سرداری افشین بر دفع بابک خرم دین که مروج مذهب مزدک بود مأمورگشت و افشین در حدود ارمینیة و حوالی آذربایجان با او رزمها داد چون کار بر بابک صعب افتاد برای تفرقه ٔجیوش خصم در پرده به سلطان رُمه که توفلس بن میخائیل بود نامه فرستاد که معتصم در این اوان چندان بر محاربت همت گماشته که تمام لشکر اسلام را بدین سرزمین فرستاده اینک در مقرّ خلافت از عساکر مسلمین و فرسان قبائل یک نفر به جای نمانده اگر سلطان را رأی رزین برلشکرکشی و کشورگشائی تعلق گیرد برای انجام این امر زمانی خوشتر از این به دست نیاید. توفلس چون از مضمون مکتوب آگاه شد فرصت غنیمت شمرده با یکصدهزار سوار از لشکر نصاری بر بلاد اسلام تاختن آورد، قلاع و حصون چند مانند زبطرة و ملطیة و غیر آنها مفتوح ساخت و جمهوری کثیر از مردان مسلمانان عرضه شمشیر کرد و جماعتی بسیار از زنان ایشان اسیر کرد. چون این خبر به معتصم رسید آتش غیرتش زبانه کشید و توان شکیب از خاطرش برفت ، با وی گفتند که : در این حادثه زنی از هاشمیات در شهر زبطرة به دست مردی رومی اسیر گشته ناله ٔ استغاثت برداشته ، همی گفتی : وا معتصماه . معتصم چون این بشنید گفت : لبیک لبیک و در دم از تخت برخاست و مرکب طلبیده برنشست . و طریق دیگر نیز نوشته اند که : معتصم ازغلام آب طلبیده در آن بین گفتند شخصی از نصاری زن هاشمیة را گرفته خواست با وی طریق ناعفافی مسلوک دارد،زن فریاد برآورد: وامحمداه ، وامعتصماه . نصرانی بطورسخریه و استهزاء گفت : اینک معتصم بر اسب ابلق سوار است و آمده که تو را خلاص کند. معتصم بعد از شنیدن این سخن گفت : آب ننوشم تا تدارک این کار نکنم . پس حکم داد آنچه اسب ابلق در سرمن رأی است حاضر کرده سوار شوند. گویند در آن روز یکصدوپنجاه هزار ابلق سوار ازسرمن رأی بیرون رفتند. جمهور منجمین و ارباب احکام از دلائل آثار فلکی و زایجه ٔ طالع حرکت چنین استنباطو استخراج کردند که در این واقعه هزیمتی عظیم و شکستی فاحش در لشکر معتصم حادث شود، و در این حکم همگی همداستان بودند. معتصم را از ترهات آن جماعت رخنه بربنیاد عزیمت پدید نیامد، با عددی بی پایان و عدتی فراوان از سرمن رأی بیرون شتافت ، بر شدائد حروب و سوانح خطوب دل نهاد. طی طریق و قطع مسافت کرد تا به حدود و ثغور ملک توفلس فرارسید. پس آتش قهر و انتقام بیفروخت و خرمن اعمار و اموال مردم آن ملک سوختن گرفت ،تا به شهر انقره واصل گشت . نخست آن بلد را در اندک زمانی مفتوح ساخت ، سپس به جانب عموریة گرائید و آن شهری است که در آن عهد مسیحیان را سوادی اعظم و ملکی اشرف از آن موجود نبوده ، باره ای استوار و خندقی شگرف داشت . معتصم زمانی آن بلد را در حصار گرفت تا به تقدیر خداوند حکیم و رغم انوف اصحاب تنجیم صورت فتح و ظفر در صفحه ٔ شمشیر او جلوه گر گشت . از طرفی در حصار آن حصن منیع رخنه افتاد. ناطس که از جانب توفلس در آن شهر بطریق بود اسیر گشت . غازیان اسلام به فرمان معتصم دست انتقام بر مردم آن سرزمین گشودند و از قتل و غارت و تخریب و احراق هیچ فرونگذاشتند. ابوتمام در این سفر همراه بود و این واقعه ٔ شگفت در ضمن قصیده ای بشرح آورد که خداوندان سخن را در جزالت کلمات و لطافت مضامین آن حیرت آید، و چون آن قصیده از طوال قصایدابوتمام است و نگارش تمام ابیات و ترجمت آن مورث کلالت خاطر و ملالت طبع گردد. لاجرم این چند شعر برای نمونه از آن التقاط کرده بیاوردیم و هر که تمام آن قصیده را من المطلع الی المقطع خواهد، بایستی کتاب مستطاب فلک السعادة که از مصنفات ملکزاده ٔ دانشمند اعتضادالسلطنه وزیر علوم است مطالعت کند و هر که تفصیل و شرح آن واقعه را طلبد باید به کتاب طبقات المضلین و اخبار المتنبئین که هم از تألیفات اوست رجوع کند. ابو تمام گوید:
السیف اصدق انباء من الکتب
فی حده الحد بین الجد و اللعب .

...


و العلم فی شهب الارماح لامعة
بین الخمیسین لا فی السبعة الشهب
این الروایة ام این النجوم و ما
صاغوه من زخرف فیها و من کذب

...


و صیروا الابرج العلیا مرتبة
ما کان منقلباً او غیر منقلب
و خوفوا الناس من دهیاء مظلمة
اذا بدا الکوکب الغربی ذوالذنب
یقضون بالامر عنها و هی غافلة
ما دار فی فلک منها و فی قطب
لو بینت قط امراً قبل موقعه
لم یخف ما حل بالاوثان و الصلب
فتح الفتوح تعالی ان یحیط به
نظم من الشعر او نثر من الخطب
یا یوم وقعةعموریة انصرفت
عنک المنی حفلا معسولةالحلب

...


أم لهم لو رجون ان تفتدی جعلوا
فدائها کل أم منهم و اب .

...


و برزه الوجه قد اعیت ریاضتها
کسری وصدت صدوداً عن ابی کرب
بکر فماافترعتها کف حادثة
و لاترقت الیها همةالنوب
من عهد اسکندر او قبل ذلک قد
شابت نواحی اللیالی و هی لم تشب
حتی اذا محض اﷲ السنن لها
محض الحلیبة کانت زبدة الحقب .

...


جری لها الفال برحاً یوم انقرة
اذ غودرت وحشةالساحات والرحب
لما رات اختها بالامس قد خربت
کان الخراب لها اعدی من الجرب
کم بین حیطانها من فارس بطل
قانی الذوائب من قانی دم سرب
بسنة السیف و الحناء من دمه
لاسنة الدین و الاسلام مختصب

...


۞
لم یعلم الکفر کم من اعصر کمنت
له العواقب بین السم و القضب
تدبیر معتصم باﷲ منتقم
ﷲ مرتقب فی اﷲ مرتهب
لم یغز قوماً و لم ینهض الی بلد
الا تقدمه جیش من الرعب

...


۞
لبیت صوتا زبطریا هرقت له
کاس الکری و رضاب الخرّد العرب

...


اجبته معلناً بالسیف منصلتا
و لو اجبت بغیر السیف لم تجب
حتی ترکت عمود الشرک منقعراً
و لم تعرج علی الاوتاد و الطنب

...


۞
ان الاسود اسود الغاب همتها
یوم الکریهة فی المسلوب لا السلب

...


۞
ان کان بین صروف الدهر من رحم
موصولة او زمام عیر منقضب
فبین ایامک اللاتی نصرت بها
و بین ایام بدر اقرب النسب
ابقت بنی الاصفر المصفر کاسمهم
صفر الوجوه و جلت اوجه العرب .
خلاصه ٔ مضمون آنکه شمشیر را خبر از کتابها راست تر باشد. سرحدی که مابین حق و باطل و جد و هزل تمیز دهد در تیزنای شمشیر تعین یافته . حقیقت علم از سنانهای درخشان به دست آید که در میان هر دو لشکر چشمها خیره کنند، نه از هفت اخترتابان که در هفت فلک گردون نمودار باشند. آیا آن آثار آسمانی چه شد و آن دلائل نجومی کجا رفت ؟ و آن کلمات مزخرف را که در قالب کذب ریختندی چه رسید؟ برای بروج عالیه و کواکب طالعه از سیارات و ثوابت ترتیبی مخصوص اعتبار کردند و هر زمان که در سمت مغرب ستاره ٔ ذوذنب پدید آمد مردمان را همی از نزول حوادث و ظهور عجائب بیم دادند. از جانب کواکب همی سخنان گویند و حکمها رانند و آنها خود از آن آثار و احکام غافل باشند. اگر از خفایا و مغیبات آگاه شدن توانستندی ، آن حادثه ٔ ناگهانی که بر اصنام بت پرستان و چلیپای ترسایان نازل آمد بر ایشان مستور نماندی . این فتح عظیم را نام فتح الفتوح است که نه زبان شاعران فصیح از عهده ٔ شرح آن تواند بیرون شد و نه بیان خطیبان بلیغ حق وصفش تواند ادا کرد. الا ای روز وقعه ٔ عموریة از سعادت ساعات تو شخص آمال با پستانی پر از شیر و شهد بازآمد. مدینه ٔ عموریة پنداری ساکنان خود را مادری بود مهربان که در حفظ ناموس آن آباء و امهات فدا میکردند. همان شاهد بی پرده که نه کسری آن را رام ساختن توانستی و نه ذوالقرنین ، و آن دوشیزه ٔ دیرینه که نه حوادث دهر دست تصرف در آن دراز کرد و نه سوانح روزگار، از عهد دولت اسکندر و یا از آن پیش تاکنون موی جهان پیر سفید گشت و آن هنوز بر طراوت جوانی باقی بود، تا آنگاه که خدای حکیم به دست قدرت خود ظرف سنین بجنبانید و فتح این حصن حصین مسکه ٔ آنها قرار داد. روزی که دست حوادث بر مدینه ٔ آنقره گشاده گردید و آن قلعه ٔ متین در میان صفحات زمین مانند منازل وحش از جنس انس خالی گشت طائر فال بر فتح عموریة بال گشود. وقتی که آن بلده ٔ عظمی عارضه ٔ ویرانی بر پیکر خواهر دیرین نگریست آثار خرابی شتابنده تر از آزار جرب بر اندامش سرایت کرد. اینک بسی بهادران دلیر با گیسوان رنگین در عرصه ٔآن افکنده است که جملگی به حکم شریعت شمشیر نه برطبق سنت رسول (ص ) با خون خویش خضاب کرده اند. خود شخص کفرآگاه نبود که از چه عهد تاکنون لشکر حوادث در میان نیزه ها و تیغها در کمین آن خفته بود. همانا این امر عظیم تدبیر خلیفه ٔ عهد است که خود به خدا اعتصام جوید و برای خدا انتقام کشد و در طاعت خدا رغبت نماید واز خدا انتظار ثواب برد. و بر فتح هیچ ملک عزیمت نگمارد مگر آنکه مقدمةالجیش از صولت و سطوت خویش بیاراید. ای خلیفه ٔ غیور بر فراز سریر خویش استغاثت هاشمیه ٔ اسیر بشنیدی و در جواب او لبیک گفتی و در دم زلال خواب از کاسه ٔ چشم بریختی ، و باده ٔ صافی از لبان دوشیزگان خندان نوشیدن روا نداشتی . آن اسیر گرفتار را با تیغی آخته جواب آوردی و اگر نه چنان میکردی البته حق جواب ادا نکرده بودی تا آنکه به نیروی پردلی خیمه ٔ شرک سرنگون ساختی ولی بر اوتاد و اطناب آن اصلا التفات نیاوردی . بر عادت شیران بیشه ٔ دلیری که ایشان رادر هنگامه ٔ پیکار جز کشتن اقران و افکندن شجعان همتی نباشد و بر سلب و جامه ٔ مقتولان خویش عنایت نیارند،اگر بالفرض در میان سلسله ٔ ایام پیوند خویشاوندی و قرب انتساب موجود بودی مابین این ایام و ایام بدر پیوندی قریب و نسبی نزدیک پدید آمدی . ملوک بنی اصفر از این شکست های متواتر مانند نام خویش همی با رنگی زرد بمانند و وجوه قبائل عرب از فتوحات پیاپی بسی بزرگ وجلیل بپایند. نظیر قصیده ٔ ابی تمام در فتح عموریة قصیده ٔ عنصری است در فتح خوارزم که یمین الدوله محمودبن سبکتکین را بدان مدح کرده سه بیت از اوائل آن که بامطلع قصیده ٔ ابی تمام کمال تناسب و نهایت تشابه را داشت ذکر کردیم . گوید:
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
چنان نماید شمشیر خسروان آثار
به تیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راست گوی تر از نامه تیغ او بسیار
نه رهنمای بکار آیدش نه اخترگر
نه فال گوی بکار آیدش نه فال گزار.
صاحب تجارب السلف گوید: معتصم ابوتمام را به این قصیده سی هزار درهم بخشیدو چون این بیت برخواند که میگوید:
رمی بک اﷲ برجیها فهدمها
و لو رمی بک غیر اﷲ لم یصب .
معتصم گفت : دنرت دراهمک ؛ یعنی درمهای تودینار شد. سی هزار دینار جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد. همو گوید: بعضی گویند که معتصم موصل را به جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد و فتح عموریة در سنه ٔ دویست وبیست وسه بود. صلاح الدین کتبی در ذیل وفیات الاعیان گوید: از بدایع وقایع آنکه ابوتمام غلامی داشت رومی که در تناسب اعضا و صباحت منظر آفت روزگار بود. حسن بن وهب که یکی از کتاب زمانه بشمار میرود آن رومی زاده را فریفته ٔ غره ٔ درخشان و آشفته ٔ طره ٔ پریشان بود، و خود حسن بن وهب غلامی داشت خزری که در زیبائی طلعت و رعنائی قامت افسانه ٔ جهان و یگانه ٔ عهد بود. ابوتمام خاطری گرفتار آن لعبت راحت سوز و دلی ربوده ٔ آن ترک غارتگر داشت . وقتی حسن بن وهب را دید که با غلام وی مشغول ملاعبت و گرم عشقبازی است از در مطایبت این لطیفه بر زبان آورد که : واﷲ لئن سرت الی الروم لاسیرن الی الخزر؛ یعنی به خدا اگر تو سوی روم روی هرآینه من جانب خزر گیرم . حسن گفت : اگر خواهی در این قضیه اختیار با من گذار و مرا در میانه حکم کن و از آنچه حکم رانم سر متاب . گفت همانا تو در این داوری چون داودنبی باشی و من مانند خصم وی . چه آن حضرت با آنکه درسرادق خلافت بسی پردگیان ماه جبین در حباله ٔ ازدواج داشت خاطر مقدسش با موی و روی معقوده اوریاء علاقتی محکم گرفت ، و هم بالینی آن اختر فروزان همی آرزو برد. حسن گفت : یا اباتمام این دعوی بی اعتدالی که در حق من آوردی اگر منظوم بودی هرآینه اندیشه ٔ انتشار و بیم اشتهار آن مرا هراسان داشتی ، ولی سخن منثور خود عارضی است بی حقیقت که زمانی نپاید و بقائی نیابد. ابوتمام تفطن جسته در صورت این مکالمت اشعاری چند پرداخت که این سه بیت از آن جمله است :
اذکرتنی امر داودو کنت فتی
مصرف القلب فی الاهواء و الفکر
اعندک الشمس تزهی فی مطالعها ۞
و انت مضطرب ۞ الاحشاء بالقمر
ان انت لم تترک السیر الحثیث الی
جآذر الروم اعنقنا الی الخزر.
یعنی مرا که همواره نقد خاطر در مصرف افکار بکار میرود از این سخن قصه ٔ داود نبی بیاد آمد، چه با آنکه خورشید تابان تو را در کنار است همی با دلی طپیده بر وصل ماه رخشان طمع بندی . اگر از این عجلت که ترا به سوی گوزن بچگان روم است عنان نتابی من نیز جانب آهوبرگان خزر بشتابم . گویند کسی با ابوتمام گفت : غلام تو حسن بن وهب را بیشتر پذیرای فرمان و مطیع میل است تا غلام وی ترا. گفت آری سبب آن است که حسن غلام مرا پیوسته به بذل مال دلشاد دارد و من غلام او را همی به قیل و قال خوشنود کنم . آورده اند که : رقیبان سخن چین این داستان از روی نمامی به سمع محمدبن زیات وزیر رسانیدند. وقتی چنان افتاد که غلام ابی تمام برای لوازم احتجام نامه ای به ابن وهب فرستاد و از وی مطبوخی که در آن عهد معهود بود درخواست کرد. ابن وهب یک صد من از آن مطبوخ به ضمیمت یک صد دینار مسکوک بدو ارسال داشت و این اشعار در جواب نوشت :
لیت شعری یا املح الناس عندی
هل تداویت بالحجامة بعدی
دفع اﷲ عنک فی کل سوء
با کر رائح و ان خنت عهدی
قد کتمت الهوی بابلغ جهدی
فبدا منه غیر ما کنت ابدی
و خلعت العذار اذ علم النا
س بانی ایاک اصفی بودی
فلیقولوا بما احبوااذا
کنت وصولا و لم ترعنی بصد.
یعنی ای محبوب ملیح من کاش دانستمی که آیا به حجامت مداومت کردی یا نه . اندام نازکت از هیچ گزند آزرده مباد. هرچند پیوند عهد مرا با سرپنجه ٔ خیانت بگسلی . همانا با تمام طاق و نهایت جد کوشیدم تا شعله ٔ عشقت در کمون سینه مستور کردم ، ولی دریغ که دود آه سرّ من فاش نمود و سیل اشک بنیاد شکیبم خراب کرد. اکنون که راز پنهان من آشکارا شد سپس بر آیین شیدائی طریق بیباکی پیش گیرم و بر هیچ علامت مبالات نیارم ، و چون مرا با نوید وصل جاوید دلشاد داری و از بیم حادثه ٔ هجر ایمن سازی ، مردم بداندیش هر سخن خواهند بگویند و هر فتنه خواهند بجویند. قضا را حسن آن مکتوب از آن پیش که به محبوب فرستد در کنار مصلای خویش نهاده بود. خرده بینان بدسگال از نامه و ارمغان آگاه شده ماجری با وزیر بازگفتند. دو کس به فرمان وزیر نزد حسن شدند یکی از در صحبت برآمد و از هر طرف لطائف حکایت در میان آورد و خاطر وی مشغول ساخت و دیگری نامه بربود و درساعت به وزیر رسانید. وزیر بدیهة این اشعار از لسان ابی تمام انشاء کرده در آن صفحه بنگاشت و بدست آن کس که آورده بود سپرد که هم در جای خود گذارد:
لیت شعری عن لیت شعرک هذا
ا بهزل تقوله ام بجدِ
فلئن کنت فی المقال مجدا
یابن وهب لقد تظرفت بعدی
لااحب الذی یلوم و ان کا
ن َ حریصاً علی صلاحی و زهدی
بل احب الاخ المشارک فی الحب
و ان لم یکن به مثل وجدی
کندیمی ابی علی و حاشا
لندیمی من مثل شقوة جدی
ان مولای عند غیری و لولا
شؤم جدی لکان مولای عندی .
یعنی یابن وهب کاش دانستمی که این سخن از راه مطایبت و هزل رانی یا از در حقیقت و جّد آوری . اگر در پیروی عشاق به جد ایستاده ای پس در دعوی ظرافت طریق تکلف پیش گرفته ای . من آن ناصح مشفق که بر عاشق شیدا ملامت آورد دوست ندارم هرچند کلام حق گوید و طریق صلاح جوید، ولی آن صدیق موافق که در متابعت آئین محبت با من همراه گردد بسی دوست دارم ، هرچند مقام عشق من عالی تر از آن وی باشد، چنانکه حریف من حسن بن وهب را با من در طی آن طریقت قدم مجارات راسخ وعقد مواخات استوار است . اما مرا در نحوست اختر و شآمت بخت بر وی فزونی باشد، زیرا که مهتر دیرین و خواجه ٔ گزین من پیوسته در خدمت او به چاکری ایستاده ، اگرمرا از سعادت طالع قسمتی بود از دولت وصل بهری یافتمی و از لذت حضور نصیبی گرفتمی . چون ابن وهب ملتفت نامه گشت و ماجری به فراست دریافت ، گفت : اناﷲ، در حضرت وزیر رسوا شدیم . پس از جای برجست و ابوتمام را از قضیه آگاه ساخته هردو حریف به اتفاق به درگاه ابن زیات شتافتند و از در اعتذار درآمده از حقیقت امر تبری جستند و گفتند: ما این دو غلام را دست آویز مشق ادب وبهانه ٔ مجارات شعر قرار داده ایم و بدین وسیله در معنی تغزل و نسیب و دیگر فنون نظم و شجون سخن شعرها پردازیم و به یکدیگر فرستیم . زینهار بر قلب حضرت وزیر اعزه اﷲ سوء ظنی راه نیابد و در حق ما به خاطر مبارک جز خیر چیزی نخلد. وزیر به لسان طعن گفت : و من یظن هذا بکما؛ یعنی این گمان بد که تواند در حق شما برد؟ راوی حکایت گفت این طنز وزیر بر ایشان از انکشاف امرشدیدتر افتاد. پس با نهایت خجلت و کمال انفعال برخاسته بیرون شدند. آورده اند که : ابوتمام مانند صیت فضل و سمعه ٔ کمال خویش در اقطار بلاد و نقاط ممالک دائر و سائر بود و پیوسته در اطراف امصار و اکناف اقالیم با مدح اکابر و اخذ جوائز روزگار میگذرانید. احمدبن یزید مهلبی گفته : ماکان احد من الشعراء یقدر علی ان یأخذ درهماً فی حیاة ابی تمام فلما مات اقتسم الشعراء ما کان یأخذه . ؛ یعنی به روزگار حیات ابی تمام هیچیک از سخنوران هنرمند را جلوه ٔ آن نبود که از پرتو کلمات خویش درمی تواند یافت و از عطایای اسخیاء عهد وصلات اجواد عصر بضاعتی تواند اندوخت . و چون آن یگانه ٔ دوران درگذشت از آنچه وی را بتنهائی میرسید جمیع شعرای آن روزگار قسمتها بردند و بهره ها گرفتند. اکنون از نوادر و اخباری که او را در بلدان چند افتاده برخی برسبیل اشارت بیاوریم . در کتاب اسعاف و غیر آن مسطور است که در زمانی که عبدالصمدبن معدل بن غیلان شاعردر بصره علم فصاحت افراخته بود ابوتمام بر توسن ارتحال برنشست به عزیمت آن بلد تند براند. چون خبر وصول وی به سمع عبدالصمد رسید سخت بترسید و بیم آن کرد که مردم آن شهر از گرد او بپاشند و در حیطه ٔ تسخیر ابی تمام درآیند. پس به اندیشه ٔ فسخ عزیمت و صرف نیت وی بدین سه شعر او را پذیره گشت ، از آن پیش که وارد شهر گردد آنها را در نامه ای ثبت کرده بدستیاری دوستی به نزد وی فرستاد:
انت بین اثنتین تبرز للناس
و تلقاهم بوجه مذال
لست تنفک راجیاً لوصال
من حبیب او راغباً فی نوال
ای ماء یبقی لوجهک هذا
بین ذل الهوی و ذل السؤال .
خلاصه ٔ معنی آنکه ترا حال از دو گونه بیرون نیست زیرا که همواره یا از معشوقی آرزوی وفا و امید وصل میبری و یا از ممدوحی چشم عطا و دیده ٔ طمع میداری . تو خود میدانی که ذلت عشق آفت عزت است و خواری سؤال بلای حشمت . پس با این دو حال ترا چه آبروی بر جای باشد؟ چون ابوتمام آن اشعار بخواند، گفت : این مرد مردم این بلد به خود مشغول ساخته و مرا با وجود وی در این شهر درآمدن روا نیست . پس نامه بگردانید و این سه شعر در پشت آن به پاسخ بنگاشت و به عبدالصمد بازفرستاد:
افی تنظم قول الزور و الفند
و انت انزر من لاشی ٔ فی العدد
اشرجت قلبک من بغضی علی حرق
کانها حرکات الروح فی الجسد ۞
اقدمت ویحک من هجوی علی خطری
کالعیر یقدم من خوف علی الاسد.
یعنی ای آنکه هیچ در حساب نیائی و در شماره از لاشی ٔ کمتر باشی آیا درباره ٔ من بژاژخائی و بیهوده سرائی لب گشائی ؟ همانا شدت بغض و سوزش کین من چنان در صمیم ضمیر پنهان داشته ای که مانند حرکات روح در اندامت پوشیده و مستور است . وای بر تو از این مبادرت که بر هجا گفتن من جستی . خود را در خطری عظیم افکندی ، مانند درازگوشی که چون بوی شیر دریابد بیدرنگ به سوی آن بشتابد. ابوالفرج اصفهانی این واقعه را در اخبار ابن المعتذل (ظ: المعتز) به تفصیل دیگر نقل کرده ، هر کس آن روایت خواهد باید جزء دوازدهم از کتاب اغانی بگشاید. محمدبن سعید کاتب رقی حکایت کند که : ابوتمام برای مدح حسن بن رجاء از بغداد به ملک فارس درآمد چون با دیده ٔ دقیقه شناس در کم و کیف کمالات و اخلاق وی نگریستم و با میزان خرد مقدار مزایا و خصایصش سنجیدم ، مقام عقل و علم وی به مراتب چند بیش از اندازه ٔ نطق و کلامش دیدم ، و با آنهمه علو رتبه سخن سنجی و زبان آوری پایه ٔ دانش و خردمندیش از آن هنر بالاتر یافتم . روزی ما در محفل حسن بن رجاء بر بساط نبیذی سرخوش نشسته بودیم ، حسن گفت : یا اباتمام رشته ٔ گوهری را که برای من ارمغان آورده ای اینک نثار مجلس انس کن . پس ابوتمام چالاک نشست و قصیده ٔ لامیه را که در ستایش ابن رجاء سروده بود شروع کرده مسلسل بخواند تا بدین دو شعر رسید:
انا من عرفت فان عرتک جهالة
فاناالمقیم قیامة العذال ... ۞
عادت له ایامه مسودة
حتی توهم انهن لیال .
یعنی من آن کسم که بر حال من نیک شناسا بودی همان شیدای بی باک که بر نکوهش ملامت گویان هیچ مبالات نیاوردی ولی اکنون روزگارم چنان تار گشته که روز روشن من مانند شب دیجور باشد. حسن به زبان نوید گفت : واﷲ لاتسود علیک بعد الیوم ؛ یعنی به خدا سوگند که از این سپس تو را روزگار هرگز تار نگردد. پس ابوتمام دیگر بار همی بخواند تا بدین دو شعر آمد:
لاتنکری عطل الکریم من الغنی
فالسیل حرب للمکان العالی
و تنظری خبب الرکاب ینصّها
محی القریض الی ممیت المال .
یعنی اگر خداوندان مردمی و کرم را قامت همت از پیرایه ثروت و توانگری عاطل ماند عجب مدار زیرا که سیل ریزان در جایگاه بلند هرگز قرار نگیرد. اگر خواهی تا این تمثیل به دیده ٔ عیان بنگری در آستانی نظر کن که این روح بخش پیکر سخن برای ستایش آن آفت مال بدانجا راحله ٔ عزم براند. ابن رجاء چون این بشنید، محض تبجیل آن قصیده بپای برخاست و گفت : به خدا سوگند این نظم بدیع نشنوم مگر بر حالتی که ایستاده باشم . ابوتمام نیز برای تعظیم ممدوح از جای برجست و باقی قصیده را ایستاده بپای برد. پس ابن رجاء و ابوتمام دست یکدیگر گرفته با هم معانقت کرده بنشستند. ابن رجاء گفت : یا اباتمام این مستوره ٔ خاطر زخار را چه نیک جلوه ٔ ظهور بخشیده ای ؟ گفت سوگند با خدای که اگر فی المثل خود از حورالعین بهشت بودی زیاده بر ایستادن تو مهری را سزاوار نیامدی .محمدبن سعید گوید: ایام اقامت وی در فارس بیش از دوماه نکشید و در آن مدت قلیل با آنکه ملکه ٔ بخل و امساک بر طبع حسن بن رجاء غالب بود آنچه بدستیاری من درباره ٔ ابوتمام مبذول داشت تا به ده هزار درهم رسید و از آنچه به حوالت دیگران در حق وی بذل کرد آگاه نیستم . نقل است که حسن بن رجاء خود گفت : از ملازمان و کسان من برخی بر آئین سعایت اظهار داشتند که ابوتمام نماز نگزارد و بر وظایف آن تکلیف شریف مبالات نیارد. چون نیک تحقیق کردم چنان یافتم که گفته بودند، به حکم نهی از منکر زبان تشنیع دراز کردم و بر وی سخت برآشفتم . در جواب گفت : آیا چنان پنداری که من از دارالسلام تا فارس طی منازل و قطع مراحل کنم و از ارتکاب زحمات سفر و شدائد رحیل مطلقا سرنتابم ، ولی از انجام رکعات چند که بسی سهل و آسان است کاهلی ورزم . نی نی اگر یقین داشتمی که برای نمازگزار ثوابی مقرر و جزائی مقدر است هرگز نماز را ترک نکردمی . حسن گوید: چون سوء عقیدت و فساد ضمیر وی مرا معلوم گشت ، به قتلش همت گماشتم ولی پس از چندی بیم آن کردم که شاید تقدیر هلاک او را به تأخیر انداخته باشد، و آن امر به دست من جاری نگردد بلکه قضیه برعکس نتیجه بخشد از این روی ترک آن اندیشه کردم . مسعودی در مروج الذهب گوید: همانا ابوتمام بدین سخن برسبیل مطایبت و مزاح اعتذار جسته چه او مردی بود که در آئین بیباکی و نامبالاتی قدمی راسخ داشت حاشا که در بنیاد عقاید استوارش رخنه ٔ تزلزل و فساد راه یافته باشد. مؤید این مقال شعری است که او خود گوید:
وَ اَحق الانام اَن ْ یقضی الدین
امرؤ کان للاله غریماً ۞ .
یعنی آن کس که عهده و منتش به دین خدای سبحانه مشغول است از هر مدیونی به ادای وام و قضای دین سزاوارتر باشد. از حسن بن وداع که هم مانند محمدبن سعید از کتاب حسن بن رجاء بود حکایت است که گفت : در ارض جبل بر ابوالحسین محمدبن المیثم وارد شدم دیدم ابوتمام طائی قصیده ٔ اَسقی دیارَهُم اَجش ُ هَزیم ، را در ستایش محمدبن الهیثم آغاز کرده برای ممدوح خویش انشاد میکند. چون آن سمط جواهر بانجام رسانید محمد هزار دینار نقد با یک تشریف گران بها بدو ببخشید. من در آنجا یک شبانه روز با وی بسر بردم همینکه بامداد شد قطعه ای با کمال عذوبت الفاظ و رقت معانی در توصیف آن تشریف پرداخته نزد محمدبن الهیثم فرستاد محمد اشعار بخواند و از بهجت بشکفت و گفت : کیست که مایملک خویش در جزای این مدیح فصیح نبخشد؟ به خدا سوگند که آنچه از قماش مطرز و دیبای ملون و پرندمزین اکنون در جامه خانه ٔ من مخزون است همه را بر ابی تمام ببخشیدم . پس ابوتمام تمام آن اثواب رنگین و البسه ٔ قیمتی ببرد و ابن هیثم را چیزی جز نام نیک بجا نگذاشت . در عهدی که ایالت خراسان از جانب خلفاء بنی عباس بر آل طاهر اختصاص داشت ، ابوتمام برای مدح عبداﷲبن طاهر ذوالیمینین مسافرت خراسان راپیشنهاد خاطر ساخته همه جا راحله ٔ عزم براند تا به مملکت قومس رسید. صاحب معجم البلدان گوید: در کتاب نتف الطرف سلامی خواندم که : ابن علویه ٔ دامغانی از پدر خود ابن عبد حکایت کرده که : ابوتمام وقتی که به عزم نیشابور بدین ملک رسید در خانه ٔ ما منزل گزید، بدو گفتم آیا در این مسافرت دیدار کرا منظور داری ؟ در حال بدین دو بیت جواب گفت :
تَقُول فی قومس صحبی و قد اَخَذت
منَّا السّری و خطی المهریة القود
امطلع الشمس تبغی ان تؤم ُ بنا
فقلت کلا ولکن مطلع الجود ۞ .
یعنی در ملک قومس بر حالتی که طول سفر و دوام شبروی از توان سیر ما و طاقت رفتار شتران بسی کاسته بود یاران با من گفتند که آیا ازاین شدت پیمودن منازل و سرعت راندن رواحل رسیدن مطلع خورشید اندیشی ؟ گفتم نی نی بلکه دیدار مطلع جود خواهم . چون در نیشابور که آن وقت مرکز ایالت خراسان بودبارگشود طبقات فصحاء از هر جا بر وی انبوه شدند و استدعا کردند، تا از نتایج طبع سخن پرور خود چیزی بر ایشان قرائت کند، در جواب گفت : امیر مرا بامداد رخصت انشاد بخشیده ، هر کس را هوای اصغاء کلمات من است بایستی فردا بدان آستان معلی بشتابد، تا نصیبه ٔ سمع خوداز آن جواهر آبدار دریابد. بامداد ارباب ادب و خداوندان کمال در محفل آن امیر هنردوست حاضر آمدند، ابوتمام به انشاد برخاسته و گفت :
وهن عوادی یوسف و صواحبه
فعزماً فقدماً ادرک السؤال طالبه ۞ .
حاصل مراد آنکه این زنان همان ستمکاران یوسف صدیقند، بر دوستی و سخنان این جماعت عنایتی میاور، و از پی عزم خویش بگذر که از روزگار دیرین هر جوینده به مقصود رسیده ، ابوالعمیثل که از اکابرکتاب و مادحین آن خاندان بود همین که این بیت بشنیداز در تعرّض با ابوتمام گفت : لم لاتقول ما یفهم ؛ یعنی چرا چیزی که فهمیده میشود نمیگوئی . ابوتمام گفت : لم لاتفهم ما یقال ؛ یعنی چرا چیزی که گفته میشود نمی فهمی . حاضران از بداهت آن جواب جملگی در عجب شدند. پس ابوتمام لختی از باقی آن قصیده ٔ فریده فروخواند. چون فصحاء منصف وسعت خاطر و علو خیال و امتیاز اسلوب و قدرت طبع وی معلوم کردند به یک بار صیحه برداشتند که مایستحق مثل هذا الشعر الا الامیر اعزه اﷲ: یعنی این چنین مدح ارجمند وثناء بیمانند را جز امیر کس شایسته نباشد. یکی از شعراء بار که او را ریاحی گفتندی معروض داشت که : مرا امیر وعده ٔ جائزتی و نوید موهبتی بخشیده و من آن عطای موعود و جزای آن مدیح فصیح بدین مرد ایثار کردم . عبداﷲبن طاهر گفت : تو خود آن صله را بالمضاعف سزاوار گشتی و آنچه شایسته ٔ سخن و لایق کلام ابی تمام است ما خود بدو ارزانی داریم ، چون ابوتمام قصیده را به انجام رسانید عبداﷲ فرمان داد تا هزار دینار بر وی نثار کردند. ابوتمام دست در آستین مناعت کشیده از آن دنانیر هیچ برنگرفت . غلامان از هر طرف بریختند و تمامت آنها را برچیدند. عبداﷲ از این معنی در غضب شد و بر ابوتمام خشم گرفت و گفت : همانا جائزه ٔ مرا ناچیز شمرد و از روی استغناء عطایم خُرد انگاشت و بر موهبت من توهین آورد بدان آرزوی مهر و مردمی که از من میبرد هرگز نخواهد رسید. پس ابوتمام روزگاری دیرباز به امید عطایای کرامنده و جوایز شایان در ملک خراسان مقیم گشت . اتفاقاً در آن اوقات از عبداﷲ طاهر در یک روز دو پسر به سن صغر درگذشت ، ابوتمام بر او درآمد و این اشعار که الحق سحر حلال و آب زلال را مصداق است در مرثیت آن دو کودک انشاد نمود:
مازالت الایام تخبر سائلاً
ان سوف تفجع مسهلا او حاقلاً

...


۞
مجد تاوب طارقا حتی اذا
قلنا اقام الدهر اصبح راحلا
نجمان شأاﷲ الا یطلعاً
الا ارتداد الطرف حتی یافلا
ان الفجیعة بالریاض نواضراً
لاجل منها بالریاض ذوابلا
لو ینسیان لکان هذا غارباً
للمکرمات و کان هذا کاهلا
لهفی علی تلک المخایل منهما ۞
لو امهلت حتی تکون شمائلا
لغدا سکونهما حجی و صباهما
حلما و تلک الاریحیة نائلاً
ان الهلال اذا رأیت نموه
ایقنت ان سیعود بدراً کاملا ۞ .
خلاصه ٔ مراد آنکه روزگار ستمگار خدنگ مصیبت بر هدف خویش بدوزد چه در فضای بیابان باشد و چه درقله ٔ جبال ، همانا شخص مکرمت دوش بر ما درآمد. چنان پنداشتیم که اقامتش مستدام باشد ولی بامداد رخت ارتحال بربست . خدای سبحانه برحسب حکمت بالغه چنین خواست که این دو اختر تابناک بیش از یک طرفةالعین جلوه ٔ طلوع نیابند و زمانی نکشد که در مغرب فنا افول کنند، به راستی آه تأسف و ناله ٔ حسرت بر سبزه زار بهار بلندتر از بوستان خزان باید. اگر نسابه ٔ شرف در نژاد ایشان بنگرد از پیکر مکرمات یکی را بمنزله ٔ غارب و دیگری را بمثابه ٔ کاهل یابد. افسوس بر آن آثار جلالت و علائم ابهت که در اندام ایشان موجود بود. اگر ایشان را مدت حیات آنقدر دیر کشیدی که آن آثار دلائل بر کرائم اخلاق و شمایل پیوستی هرآینه آن طمأنینت قلب بر خردمندی و آن هوای خاطر بر بردباری و آن وسعت خلق بر بخشندگی انجامیدی . خود این حدس ثاقب و فراست صائب بدیع نباشد چه هر کس بر نمایش هلال بنگرد به یقین داند که عن قریب بدر تمام گردد. محمدبن عباس یزیدی از عم خود روایت کرده که : در آن مدت از عبداﷲ طاهر در حق ابی تمام زیاده بر قدر کفاف و اندازه ٔ معاش چیزی نمی تراوید و از آن انقباض و انحرافی که از وی در خاطر داشت انجاح سؤال و اصلاح حال او را بر عهده ٔ تعویق حوالت میکرد تا آنکه هنگام اعتدال هوا بگذشت و هنگامه ٔ فصل شتا نزدیک شد، ابوتمام بدین ابیات آغاز و زبان تشنیع دراز کرد:
لم یبق للصیف لارسم ولاطلل
ولا قشیب فیستکسی ولا سمل
عدل من الدمع ان یبکی المصیف کما
یبکی الشباب و یبکی اللهو و الغزل
یمنی الزمان طوت معروفها و غدت
یسراه و هی لنا من بعدها بدل ۞ ؛
یعنی تابستان برفت و از بنیاد بنای آن هیچ اثر نماند. اینک مرا نه ملبوسی باشد تا درپوشم و نه گلیمی خُرد که بر خود پیچم . سرشک را می سزد که از دیده ٔ حسرت بر فصل تابستان بریزد بدان سان که بر عهد شباب و ایام وصال ببارد. زمانه را بخشندگی و ریزش دست راست انجام یافته اکنون دست چپ را آغاز عطا و عهد جود رسیده . این اشعار به سمعابوالعمیثل رسید دانست که روی سخن با کیست . پس در ساعت به نزد ابی تمام شد و بر آئین دولت خواهی از امتداد اقامت وی و طول تغافل امیر معذرت خواست . و از لوح خاطر ملولش یکباره غبار انکسار بزدود و بر قضاء مأمول و اداء مسئول او عقد ضمان محکم ساخت . آنگاه از آنجا بیرون شد و به مجلس عبداﷲ درآمد و گفت جمال دولت امیر به خال خلود مزین باد. صیت بذل و جود و آوازه ٔ کرم و همت امیر چنان آفاق عالم را فروگرفته که گوئی ارباب هنر و خداوندان کمال را خود به صلای بلند ندا میکند، چنانکه حبیب بن اوس طائی به یاد نیل عطا و اخذ جایزه ٔ امیر از خاک عراق تا به ملک محروس در هیچ نقطه ای درنگ نکرده و از خزانه ٔ طبع گوهرریز رشته ٔ جواهری برسم ارمغان تقدیم کرده که در نظر سخن سنجان بصیر از هر نظم بلیغ و کلام بدیع برتبه ٔ اعجاز نزدیکتر است و از یوم ورود وی تاکنون مدتی دراز میگذرد که دیده ٔ امید بر دست نوال امیر دوخته همی انتظار میبرد تا مگر وقتی محیط جود و سخای امیر را موجی پدید آید که کشت امانی و آمال وی از آن سرسبز گردد. امیر اعزه اﷲ تااین دم او را برخلاف مأمول از دولت قرب مهجور داشته و از بذل توجهات محروم فرموده ، به خدا سوگند که اگرکسی از نبالت شأن و نباهت قدر او اغماض تواند کرد،از خوف جنایت لسان و بیم نکایت کلامش ایمن نتواند نشست . ایهاالامیر اگر از تمامت مدائح و قصاید او درحق دودمان ذوالیمینین نبودی مگر همین دو بیت در تکریم قدومش کفایت کردی . تقول فی قومس صبحی ... الخ . عبداﷲ چون این بشنید گفت : لقد نبهت فاحسنت و شفعت فلطفت و عاتبت فاوجعت ؛ یعنی مرا تنبیهی بس نیک آوردی و در طی شفاعت لطائف نغز بکار بردی و در ضمن خطاب خاطرم با عتاب رنجه ساختی . ای غلام ابوتمام را حاضر کن ! ابوالعمیثل گوید: آن روز وی را در جرگ ندیمان بنشانید و ابواب تلطف و اشفاق بر رویش بگشود و دو هزار دینار زر بدو ارزانی داشت و سراپای قامتش با جامهای فاخر خویش بپوشانید و مثال داد که او را تا آخر قلمرو خود بدرقه کنند. آورده اند که : ابوتمام از نیشابور بار مسافرت بربست و به شهر ری رسید در آنجا مدتی توقف گزید و ازآن سرزمین به عزیمت عراق برنشست چون به بلده ٔ همدان درآمد از ارباب فضل و دوستاران کمال و ادب جویا شد.ابوالوفأبن سلمة را بدو بنمودند و این ابوالوفاء یکی از رؤسای جبل بود. وی را همواره پدر از اکتساب کمال و اقتناء ادب نهی کردی و بر ابتیاع ضیاع و ادخارعقار امر نمودی ، ولی ابوالوفاء برحسب میل طبع و هوای خاطر مصاحبت ارباب هنر و همراهی اهل دل بر توفیر ثروت و تحصیل آب و گل ترجیح دادی ، چون ابوتمام را ملاقات کرد وجودش غنیمت شمرد و از شرایط اکرام و لوازم تشریف هیچ فرونگذاشت . قضا را در آن وقت که فصل زمستان بود شدت سرما و کثرت برف بحدی رسید که طریق عبور یکباره مسدود گشت . ابوالوفا از تعذر خروج ابوتمام زیاده خوشوقت و خرسند گردید و با وی گفت : یا سیدی در بلدما سختی زمستان و شدت بارندگی بسیار دیده شده ، ولی این چنین سرما و برف از هیچگاه معهود نبود همانا کوکب سعادت و اقبال بر صفحه ٔ امانی و آمال من پرتو افکنده ، اکنون بر توقف همدان توطین نفس فرمای . ابوتمام بناچار بر اقامت آن بلد دل نهاد و از میزبان خویش کتاب چند خواستار شد تا از هجوم هموم غربت و مفارقت وطن و عشیرت ، خاطر بدانها مشغول سازد. ابوالوفاء کلید کتابخانه ای که بروزگار دراز از دواوین فصحا و دفاتر ادباء آراسته بود بر وی مفوض داشت . پس ابوتمام در کمال فراغت و آسایش بر جمع کتاب حماسه عزیمت گماشت و ازمنتخبات سخنوران سلف ، اشباه و نظائر فراهم کرد، و با کمال حذاقت و نهایت انتقاد از دیوان هر یک ابیات جزل و معانی نغز التقاط کرد، و در هر وادی که فرسان مضمار بلاغت خیول افکار به جولان آورده اند بابی ترتیب داد مانند نسیب و مراثی و هجا و اضیاف و غیر ذلک ، ولی آن تألیف شریف به نام باب نخستین که در حماسه است اشتهار یافت . این کتاب در نزد علماء از نفایس مؤلفات باشد و مکانت قبول آن چندان است که در اثبات قوانین عربیت بی تأمل به اشعار آن استشهاد کنند، هر جا گویند قال الحماسی مراد انتساب آن شاهد است به شاعری که صاحب حماسه از نتایج طبع وی اختیار کرده ، گویند چون آن مجموع مطبوع سمت اختتام یافت ، ابوتمام خود به سوی شام شتافت و آن را در خاندان آل سلمة بیادگار گذاشت . ایشان در باب آن کتاب زیاده بخل و ضنت میورزیدند و همواره مانند گوهر قیمتین در خزانه ٔ کتب خویش پوشیده و مستور میداشتند. پس روزگاری بدین منوال بگذشت از نیرنگ بازی چرخ شعبده گر دوره ٔ بنی سلمة را انقلابی پدید آمد. ادیبی از مردم دینور که ابویحیی یا ابوالعواذل کنیت داشت بدان کتاب دست یافت و آن را از چنگ اهلش بربوده بیدرنگ به جانب اصفهان بشتافت و آن صفحات در آن عهد مجموعه ٔ فحول فصحاء و فهرست رجال ادب بود. در آنجا افاضل هنرمند از روی آن تصنیف لطیف نسخها برگرفتند تا رفته رفته در تمامت آفاق انتشار یافت . در این باب سخنان دیگر نیز بنظر رسیده است که استیفاء آنها موجب اطناب و مورث تطویل گردد. از تذکره ٔ عبداﷲبن معتز منقول است که : یکی از دوستان ابی تمام حکایت کرد که در قزوین زمانی که ابوتمام در آنجا مقیم بوده برای تجدید عهد به دیدن وی رفتم . در حوالی و اطراف اواز کتب و دواوین آن قدر مرتب دیدم که خود در میان آنها دیده نمی شد. ساعتی توقف کردم و او را از فرط اشتغال به مطالعه از آمدن و نشستن من هیچ وقوف نبود. پس بتقریبی سر برداشت و به من ملتفت شد، و سلام کرد. من گفتم یا اباتمام در سیر کتب و مطالعه ٔ دفاتر رنج بسیار و زحمت بیحد بر خود مینهی . گفت : لاوﷲ در اشتغال دواوین و مطالعه ٔ کتب هیچ کلفتی بر من نباشد زیرا که به غیر کتاب الفت ندارم و بجز مطالعه لذت نیابم . اگرساعتی از کتاب و مطالعه مهجور مانم ، بیم آن است که دیوانه و مصروع گردم . گفتم از این جمله کتب که در گرد تو فراهم است ، کدام را بیشتر عنایت و اهتمام داری ؟گفت : اینها که در یمین من گذارده شده هاروت اند و اینها که در یسار من نهاده شده ماروتند، و من خود در میانه از آنها سحر می آموزم . آن شخص گفت چون نظر کردم دیدم آنچه در طرف یمینش نهاده شعر مسلم بن الولید است که او را صریعالغوانی نامند و آنچه در جانب یسارش گذارده شعر حسن بن هانی است که وی را ابونواس خوانند. ابوالفرج از علی بن سلیمان و او از محمدبن یزید نحوی حکایت کرده که : ابوتمام در زمانی که خالدبن یزیدبن مزیدبن زایده ٔ شیبانی ایالت مملکت ارمینیة داشت به جانب آن سرزمین عزیمت گماشت ، مدحی شایان توجه که درخورشأن دوده ٔ بنی زائده بود از نظر خالد بگذرانید، و ده هزار درهم جائزت به ضمیمه ٔ نفقه ٔ مراجعت پاداش یافت . آنگاه خالد با وی گفت : اکنون اگر بر آن اندیشه که به مسکن معهود و موطن مألوف عود دهی پس بیدرنگ آهنگ سفر کن و از این بیش در این ملک نمان ، و اگر ترا هوای توقف و میل اقامت است البته از پرتو توجهات خاص بهره مند گردی و همواره از عنایات عام نصیبه ٔ خویش دریابی ، ابوتمام گفت : دیدار دوستان وطن را زیاده مشتاقم ، با رخصت امیر براحله ٔ مراجعت برنشینم و به سوی اهل و عشیرت برگردم . آنگاه شرط وداع به جای آورد و از محفل بیرون شتافت . سپس روزی خالد برای شکار به صحرا رفت ناگاه ابوتمام را دید در سایه ٔ درختی نشسته و مشک شرابی در پیش روی خود نهاده . جوانی مطرب برای وی با طنبور تغنی میکند، خالد را از مشاهدت این حال حیرتی عظیم دست داد و گفت آیا خود حبیب بن اوسی ؟ گفت آری چاکر و بنده ٔ دیرین باشم . گفت با آن اندوخته چه کردی ؟ گفت :
علمنی جودک السماح فما
ابقیت شیئاً لدی من صلتک
ما مر شهر حتی سمحت به
کان لی قدرة کمقدرتک
تنفق فی الیوم بالهبات و فی السَ
ساعة ما تجتنیه فی سنتک
فلست ادری من این تنفق
لولا ان ربی یمد فی هبتک ۞ ؛
یعنی همانا شخص همت و جود تو طبع مرا در سماحت و بخشندگی آموزگار آمد و از این روی دست اتلاف بدان جائزت دراز کردم ، و در زمانی کمتر از یک ماه چنانش ازهم بپاشیدم که گوئی مرا مکنتی بسان تو مهیا بود زیرا که تو آنچه در سال بیندوزی در ساعت ببخشی . ندانم این همه بذل و جود از کجا توانی کرد. آری همت طبع و عطای دست ترا پیوسته از کارگذاران غیب و خازنان ملکوت مدد رسد. پس خالد دیگر باره ده هزار درهم در حق وی ارزانی داشت . ابوتمام آن عطایا اخذ کرد و در ساعت راه وطن پیش گرفت . ابوعباده ٔ بحتری گوید: در شهر حمص زمانی که ابوتمام در آنجا بود با جمعی از خداوندان طبع موزون در مجلس وی حاضر شدم . مقرر بود که او همه روزه در محفلی برای انتقاد کلمات و رد و قبول اشعار بنشستی و در آن بلد هیچ سخنور فصیح نماندی جز آنکه بدان مجمع درآمده نتیجه ٔ خاطر و حاصل افکار بر محک رای رزین وی عرضه نمودی . پس هر کس هنر خویش بنمود تا نوبت بمن رسید، نظمی که پرداخته بودم فروخواندم . چون ابوتمام شعر من بشنید تحسین کرد و آفرین گفت . از حاضران روی بتافت و با تمام توجه جانب من اقبال نمود. همین که آن جمع پراکنده شد با من گفت : تو اشعر اقران خویش باشی . آیا ترا اسباب وسعت معاش و جمعیت خیال نیک فراهم باشد؟ گفتم لاواﷲ، سخت پریشان است . پس خامه برگرفت و مردم معرةالنعمان را در سفارش من نامه نگاشت وبر حذاقت و براعتم گواهی داد و در رعایت جانبم زیاده تأکید کرد. آنگاه نامه درپیچید و به من سپرد و گفت پس از این در این شهر مقام نگیر و به سوی معرةالنعمان شو و بزرگان آنجا را مدح گوی . پس من برحسب امر وی جانب معرة گرفتم و بدان بلد درآمده نامه ٔ ابوتمام به مردم بنمودم . مرا زیاده گرامی بداشتند و عظیم حرمت نهادند و چهارهزار درم به صیغه ٔ وظیفه در حق من مقرر کردند. این اول سودی بود که از بضاعت شعر دریافتم و نخست حاصلی که از کشت کمال برداشتم . نقل است که ابوتمام ابن زیات وزیر را با قصیده ای بس بلیغ بستود. چون انشاد مدح به انجام برد وزیر به تحسین لب گشود وگفت : یا اباتمام تو اندام کلام با گوهر لفظ و جوهر معنی چنان آرایش کنی که گوئی دوشیزگان کواعب با عقود کواکب آراسته اند، و خریدار مدح تو، آن متاع گرانبها را با هر ثمن عقد معاوضت بندد البته ترا مغبون سازد.در حضرت وزیر فیلسوفی نشسته بود گفت : این جوان عن قریب جهان را بدرود کند. سبب پرسیدند. گفت آن حدّت ذهن و شدّت ذکا و توقد خاطر که در نهاد اوست پیکرش چنان تبه سازد که تیغ هندی نیام خود را. پس چنان افتاد که آن حکیم خبر داد. زمانی نگذشت که ابوتمام درگذشت . نظیر این قضیه قصه ٔ مدح احمدبن معتصم است که ابوتمام در ستایش وی قصیده ای پرداخت و در هنگامی که فیلسوف عرب یعقوب بن اسحاق کندی حاضر بود انشاد کرد تا به این بیت رسید:
اقدام عمرو فی سماحة حاتم
فی حلم احنف فی ذکاء ایاس ۞ .
یعنی احمد بدلیری عمروبن معدیکرب و بخشندگی حاتم بن عبداﷲ و بردباری احنف بن قیس و فرزانگی ایاس بن معاویه موصوف است . یعقوب چون این بشنید گفت : هان ای اباتمام در این شعر چه صنعت کرده ای جز آنکه پسرامیرالمؤمنین را با اجلاف زمان و دزدان عرب مانند ومساوی کرده ای . اینگونه تشبیه قبیح در بلاغت هرگز مجوز نباشد چرا مثل علی بن جبله ٔ عکوک تمثیل نیاوردی که در مدح امیر ابی دلف گفته :
رجل ابرّ علی شجاعة عامر
بأساً و غبر فی محیا حاتم .
یعنی ابودلف مردی است که در بهادری از عامربن طفیل و در بخشندگی از حاتم بن عبداﷲ فزون تر است . یا اباتمام می بینی چگونه از طریق انحراف جسته و بهره ٔ ممدوح در وجه تمثیل بیش از مشبه به آورده . ابوتمام سر بزیر افکند و لختی تأمل کرد، آنگاه گفت :
لاتنکروا ضربی له من دونه
مثلا شروذا فی الندی و الباس
فاﷲ قد ضرب الاقل لنوره
مثلا من المشکاة و النبراس ۞ .
یعنی بر این تشبیه خرده مگیرید و بر این که در بخشش و پردلی احمد را به کمتر از وی مثل زدم انکار میارید زیرا که خدای سبحانه این گونه تمثیل تأسیس کرده و برای نور خود بر روزن و چراغ مثل زده و فرموده : مثل نوره کمشکوة فیها مصباح ۞ . و چون حاضران در اصل قصیده نگریستند و آندو شعر که در معذرت تشبیهات آورده بود نیافتند از آن ارتجال عجیب و بدیهه ٔ شگفت یکباره صدا به تحسین برداشتند و از هر طرف آفرینها گفتند. احمدبن معتصم گفت : هر جائزه که خود خواهی در حق تو مهیا است . ابوتمام گفت : منشور ایالت موصل به نام من صادر فرمای . احمدبن معتصم گفت : تو مرد شاعر از عهده ٔ تکالیف حکومت بیرون شدن نتوانی ، ترا که از غیر ترتیب الفاظ و تلفیق عبارت خبرتی نیست ، نظم قوانین تمدن و انجام امور جمهور چگونه توانی داد. یعقوب بن اسحاق آهسته گفت : مأمول وی قبول کن و مسؤولش معمول دار چه او زیاده از چهل روز زندگانی نیابد زیرا که از شدت فکر آثار حمرت در دو چشم وی ظاهر شده و صاحب این حال از یک اربعین بیشتر نماند. پس فرمان ایالت موصل بدو سپردند و او به جانب آن خطه بشتافت ، و در عرض آن مدت وی را اجل موعود دررسید. پوشیده نماند که این داستان اگرچه در مطاوی مؤلفات قدماء قوم مسطور گشته و از مصنفات متأخرین نیز در اثناء ثوابت اخبار فلک السعاده مرکوز است ، ولی جمعی از ارباب ادب مانند صاحب اسعاف و مؤلف نهایة التنصیص و جامع وفیات و غیرهم این سخن استوار ندانند و قضیه را بدین صورت صحیح نشمارند، زیرا که در کتب سیر نه از خلافت احمدبن معتصم نامی است و نه از حکومت حبیب بن اوس نشانی ، هرچند سعدبن محمدبن سعد مشهور به حیص بیص که از مهره ٔ فن و اساتید سخن معدود است در طی عرایضی که نزد امام مسترشددر طلب قریه ٔ بعقوبا فرستاده بدین داستان اشارت کرده گوید: الموصل کانت اجازة لشاعر طائی ، ولی این اشارت از آن شیخ محقق و شاعر مفلق محمول است بر مجرد متابعت مشهور و یا محض توسل به مأمول . قاضی احمدبن خلکان گوید: من در این باب بسی تتبع و تحقیق کرده ام . برای این خبر اصلی نیافتم . بلی آنچه از تصفح اوراق و تفحص اخبار مستفاد گردید آن است که از ایام حیات و سنین عمر وی کمتر از دو سال مانده بود که به سعی و اهتمام حسن بن وهب منصب صاحب البریدی موصل از مقر خلافت درحق وی عنایت شد و ارسال مسرعان چالاک و انفاذ قاصدان سریع در خصوص آن بلد بر عهده ٔ او حوالت رفت . ابوعباده ٔ بحتری که کنوز ادب از پرتو ابی تمام اندوخته و رموز کمال از توجه وی آموخته است گوید: وقتی به خدمت آن استاد رفتم و لختی از اشعار خویش خواندم چون آنها را بشنید بدین بیت از کلام اوس بن حجر تمثل کرد:
اذا مقرم منا دری حد نابه
تخمط فینا ناب آخر مقرم .
یعنی هرگاه از قبیله ٔ ما فحل ارجمندی را تیزنای دندان سائیده شود، از دهان دیگری دندان ناب رسته گردد. آنگاه گفت : نعیت واﷲ لی نفسی ؛ یعنی سوگند به خدا که از قرائت این نظم بدیع حادثه ٔ مرگ مرا خبر دادی . گفتم ترا از این اندیشه ٔ هولناک در حرز کردگار پناه میدهم . گفت : یا اباعبادة با آنکه در دوده ٔ آل طی مانند تو جوانی فصیح نمایش یافته سپس مرا روزگار عمر امتدادی نیابد. آیا نشنیده ای که خالدبن صفوان منقری چون شبیب بن شبه را که از فصحای بنی منقر بود نگریست که با زلاقت زبان و طلاقت بیان همی سخن کند گفت : یا بُنی این رتبت بلاغت و قدرت خطابت که از تو نگریستم گوئی شاهد انقضای عمر بلکه خود قاصد مرگ خویش دیدم زیرا که ما معشر بنی منقر هیچگاه خطیبی از سلسله ٔ ما برنخاست مگر آنکه خطیب پیشین عن قریب درگذشت . اکنون که مانند تو جوانی زبان آور در این خاندان برومند آمده مرا نقد حیات به قابض ارواح سپردن باید. بحتری گفت : چون از ابی تمام این بشنیدم گفتم : این چه کلامی است که میگوئی ؟ مرا جان شیرین فدای تو باد و خدایت عمری روزافزون ببخشاد. قضا را از این قضیه یک سال بیش نگذشت که او را پیک اجل فرمان فنا برسانید، و در بلده ٔ موصل پیوند حیاتش منفصل گشت .و این واقعه در ماه ذی قعدةالحرام یا جمادی الاولی یا محرم الحرام از سال دویست وبیست وهشت یا بیست ونه یا سی ویک یا سی ودو علی الاختلاف اتفاق افتاد و در خارج باب المیدان بر کنار خندق موصل مدفون گشت . و ابو نهشل بن حمید طوسی بر مزار وی قبه ای بنیاد کرد و محمدبن عبدالملک وزیر در مرثیت او انشاد کرد:
نباء اتی من اعظم الانباء
لما الم مقلقل الاحشاء
قالوا حبیب قد ثوی فاجبتهم
ناشدتکم لاتجعلوه الطائی .
یعنی خبری خطیر از خبرهای عظیم بیاوردند. گفتند حبیب درگذشت . گفتم : شما را سوگند میدهم که آن حبیب حبیب طائی نباشد. دیک الجن شیعی در مرثیت او گفت :
فجع القریض بخاتم الشعراء
و غدیر روضته حبیب الطائی
ماتا معا فتجاورا فی حفرة
و کذاک کاناقبل فی الاحیاء.
یعنی شخص سخن از فوت خاتم ارباب بلاغت و غدیر بوستان فصاحت درگذشت چنانکه در عهد زندگانی همی همدوش بزیستند در دخمه ٔ گور نیز هم آغوش بخفتند. (نامه ٔ دانشوران ج 1 صص 196-218). و رجوع به فهرست الموشح و ص 204 همان کتاب و عیون الاخبار ج 1 ص 233 و 235 و253 و حسن محاضره ج 1 ص 88 و نزهة الالباء فی طبقات الادباء چ سنگی مصر ص 214 و فهرست روضات الجنات و قاموس الاعلام ترکی وابوتمام حبیب بن اوس در همین لغت نامه و ص 209 ج 1 زرکلی و فهرست عقد الفرید شود :
گر بنده جریر است و حبیب ۞ است و صریع
در راه ثنا گفتن او گردد لنگ .

منوچهری .


واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۳۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۳۰ ثانیه
حبیب . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) دوست . (ترجمان جرجانی ). محبوب . محب . دوستدار. دوستگان . مقابل بغیض . ج ، احباب ، احباء،احبه : الکاسب حبیب اﷲ؛ کاسب حب...
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) و حبیب اﷲ،لقبی از القاب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه : ملوک شرق و سلاطین چین بدو نازندچو از خلیل و حبیب اهل شام و اهل ح...
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) صاحب قاموس آرد: نام سی وپنج تن از صحابه و جماعتی از محدثان است .
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) شخصی خوش صحبت است ، و اشعار بسیار دارد، و خط را نیکو مینویسد، و شعر نیز نیکو میگوید وبا این فضیلت در کاشی کاری نظیر ندارد، ...
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) محدث است . سفیان از او روایت کند و او از سعیدبن جبیر. رجوع به تاریخ بیهق ص 205 شود.
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) مولای اسیدبن أخنس . ابن ابی حاتم گوید: از پدرش روایت دارد. و من او را نشناسم . (لسان المیزان ج 2 ص 174).
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) حبیب اﷲ. از شاگردان محمدرضا سهیلی بود. در عنفوان جوانی جاده ٔ عدم پیمود:ببرد دل ز کفم دوش مجلس آرائی سهی قدی سمن اندام ...
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) شهری از اعمال حلب است که آن را بطنان حبیب نیز گویند. رجوع به بطنان حبیب شود. (معجم البلدان ).
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) (چشمه ٔ...) یکی از چشمه های رود سلطانیه است ، و در آن جلگه بهترین آب از این چشمه جاری است . (مرآت البلدان ج 4 ص 233)...
حبیب . [ ح َ ] (اِخ ) (درب ...) کوچه ای به بغداد بود که به نهر معلی گذرد. چند تن از محدثان به نام حبیبی بدان منسوب اند. (معجم البلدان ).
« قبلی صفحه ۱ از ۳۴ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.