اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حجت

نویسه گردانی: ḤJT
حجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (ع اِ) نمودار. دلیل . بینة. برهان . سلطان . امثولة. ثبت . آوند. (؟) ۞ آنچه بدان دعوی ثابت شود. مادل به علی صحة الدعوی . و قیل الحجة و الدلیل واحد. (تعریفات جرجانی ص 56). تهانوی گوید: بالضم ، مرادف للدلیل . کما فی شرح الطوالع، والحجة الالزامیة هی المرکبة من المقدمات المسلمة عند الخصم ، المقصود منهاالزام الخصم و اسکاته . و هی شائعة فی الکتب . القول بعدم افادتها الالزام لعدم صدقها فی نفس الامر قول بلادلیل لایعبأبه . کذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیة الخیالی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). ج ، حجج :
پیش آی کنون ای خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش .

خسروی .


بیاور تو حجت بر این دین خویش
که تا من کشم روی از کین خویش
چو برهان ببینم بدو بگروم
و گر بیهده باشد آن نشنوم .

دقیقی [ در نامه ٔ ارجاسب شاه به گشتاسب ].


دگر آنکه گفتی که حجت بگوی
کنون توبه کن راه یزدان بجوی .

فردوسی .


بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.

عنصری .


قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من برعقل من هم شاهد است و هم یمین .

منوچهری .


بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم برین سخن زو چرگر.

زینتی .


این مثال بداد و سیاه پوشان برآمدند و حجت تمام بگرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). امیر گفت : خط خوش چه کنم که بحجت بدست گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 329). ما اینک حجت برگرفتیم . (تاریخ بیهقی ص 293).رسول گفت : این سخنها همه حق است تذکره باید نبشت تامرا حجت باشد. (تاریخ بیهقی ص 294). حجت خدا بود پیش او تا او بترساند ستم کاران را. (تاریخ بیهقی ص 308).تا آنکه حجت خدا و حجت امیرالمؤمنین بر تو و بر قوم تو ثابت باشد. (تاریخ بیهقی ص 313) و اگر حجت کننداز آن چون باز توانم ایستاد. (تاریخ بیهقی ص 329). گفتم [ عبدالغفار ] صواب باشد ولی چیزی نبشته آید که بر خداوند حجت نکند و نتواند کرد سلطان محمود اگر نامه بدست وی افتد. (تاریخ بیهقی ص 131). بوسهل گفت حجت بزرگتر ازین که مرد [ حسنک ] قرمطی است ؟ (تاریخ بیهقی ص 177). این قاضی [ قاضی شیراز ] ده یک این محتشم [ خواجه احمد ] نبود اما ملوک هرچه خواهند گویند وبا ایشان حجت گفتن روی ندارد بهیچ حال . (تاریخ بیهقی ص 268) هارون گفت : ما این توانیم کرد اما پیش ایزدعز ذکره در عرصات قیامت چه حجت آریم ؟ (تاریخ بیهقی ص 428). امیر بوسهل را گفت : حجتی و عذری باید کشتن این مرد [ حسنک ] را. (تاریخ بیهقی ).
حجت نبود ترا که گوئی
من مؤمنم و جهود کافر.

ناصرخسرو.


همچون سخن مرغست این خواندن تو راست
بی حاصل و بی معنی و بی حجت و برهان .

ناصرخسرو.


بیهده گفتار بیکسو فکن
حجت تو بر سخن حجت است .

ناصرخسرو.


کی سزد حجت بیهوده سوی باطل
پیش گوساله نشاید که قران خوانی .

ناصرخسرو.


حجت معقول اگر بدست نداری
من ترا ام چنانکه تو نه مرائی .

ناصرخسرو.


هرکه حجت خواهدت گوئی جوابش تیغ تیز
حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست پس ؟

ناصرخسرو.


ظاهری را حجت از ظاهر دهم
پیش عاقل حجت عقلی برم .

ناصرخسرو.


حجت و برهان دین از حجتان او شنو
زانکه این دیوانگان دعوی بی برهان کنند.

ناصرخسرو.


دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روز شمار را که شنودست حجتش ؟

ناصرخسرو.


حجتی بپذیر [ و ] برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جزین جزوی گوا.

ناصرخسرو.


گفتا بدهم داروی با حجت و برهان
لیکن بنهم مهری محکم بلبت بر.

ناصرخسرو.


یکی رایگان حجتی گفت بشنو
ز حجت مر این حجت رایگان را.

ناصرخسرو.


دارو نخورم هرگز بی حجت و برهان
وز درد نیندیشم و ننیوشم منکر.

ناصرخسرو.


بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده ست ابوبصیر.

ناصرخسرو.


از حجت بشنو سخن بحجت
بر حجت حجت به دل بیارام .

ناصرخسرو.


سوگندیاد کرد که این هدهد که بیفرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا.(قصص الانبیاء ص 164). یا عزیز گواهی میدهم که یوسف راستگو باشد. عزیز گفت : حجتی بیاور. (قصص الانبیاء ص 73).
گفت دهری شرم دار ای مرد دانا زین سخن
حجتی آورده ای کاین کس ندارد استوار.

سنائی .


قاضی پرسید که ... حجتی داری ؟ (کلیله و دمنه ). سخن بحرمت و حجت گوی . (کلیله و دمنه ). وزیر چون پادشاه را تحریض نماید در کاری که برفق ... تدارک پذیردو برهان ... غباوت خویش نموده باشد و حجت ابلهی ... کرده . (کلیله و دمنه ). حجام ... در تقریر حجت عاجز ماند. (کلیله و دمنه ). مرد توبه کرد که پیش از ... ظهورحجتی بر امثال این کار اقدام ننماید. (کلیله و دمنه ).
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است .

خاقانی .


دیدن مصطفی است حجت مه [ ماه ]
کاین دلیل صواب دیدستند.

خاقانی .


حجت معصومی مریم بس است
عیسی یکروزه گه امتحان .

خاقانی .


نافه گفتش ، یافه کم گو، کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 322).


توئی که حجت تو تیغ قاطع است بر آن
که تو بمملکت بحر و بر سزاواری
درین مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون میبرد برهواری .

ظهیر.


این دو فتح عظیم و دو کار جسیم برهانی ساطع و حجتی قاطع بود بر علو جاه سلطان . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 301).
قوی حجت از هرچه گیری شمار
بری حاجت از هر چه آید بکار.

نظامی .


بدان حجت که دل را بنده دارد
بدان آیت که جان را زنده دارد.

نظامی .


در پیش نور رویت پیران شست ساله
با صد هزار حجت ایمان ز سر گرفته .

عطار.


آن نه خود حجت شرعی نه خط دیوانیست
پس بدان خط بتو چیزیش چرا باید داد.

اثیر اومانی .


هیچ حجتی خصم را خجل تراز آن نکند که دروغی از او ظاهر شود. (فیه مافیه ).
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمیمرد و خلقی بحجت بکشت .

سعدی (بوستان ).


حجت آنست که روزی کمری می بندد
ورنه مفهوم نگشتی که میانی دارد.

سعدی .


عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند ببطلانش .

سعدی .


نیة مولدة؛ حجت غیرثابت . معذار؛ حجت و برهان . ناقرة؛حجت و مصیبت . مبصر و مبصرة؛ حجت . کلام مستقیم . (منتهی الارب ).
- اتمام حجت ؛ تمام کردن حجت بر خصم . رجوع به اتمام ... شود.
- بحجت ؛ مدلل . مبرهن با دلیل :
از حجت میگوی سخنهای بحجت
زیرا که ضیائی تو و اینها چو هبااند.

ناصرخسرو.


- حجت آشکار ؛ بینه .
- حجت استوار . رجوع به این کلمه شود.
- حجت پیدا ؛ حجت گویا. برهان قاطع.
- حجت روشن ؛ بینه . سلطان . بصیرة. (ترجمان القرآن ).
- حجت ساختن ؛ حجت آوردن :
بدوستان گله آغاز کرد و حجت ساخت
که خانمان من این شوخ دیده پاک برُفت .

سعدی (گلستان ).


- حجت قاطعة ؛ برهان قاطع.
- حجت گرفتن ؛ دلیل آوردن : شاه ملک میگفت حجت میگرفت که امیرمسعود امیر بحق است بفرمان امیرالمؤمنین و ولایت مرا داده است ، شما این ولایت بپردازید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 704).
- || اعتراض کردن . (مجموعه ٔ مترادفات ص 45) :
بدلبری قد شیرین شمایلی که تراست
هزار حجت قاطع به نیشکر گیرد.

تاثیر. (از مجموعه ٔ مترادفات ) (از آنندراج ).


- || قول گرفتن : نامه بدست او داد و حجت بر او گرفت در راه بهیچ موضع مقام نکند. (ترجمه اعثم کوفی ص 51).
- || الزام کردن ؛ ملزم ساختن . اتخاذ سند کردن : حجت بر این مرد گیرد که این بار دیگر این مواضعت ارزانی داشتیم حرمت شفاعت وزیر خلیفه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تارعایا را نرنجانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 688). اعیان ناحیت را حجت بگرفت تا نیک جهد کنند که آمدن رایت عالی سخت زود است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569).
- حجت گفتن ؛ با یکدیگر حجت آوردن . تحاج .
- حجت گوئی ؛ حجت آوردن . لجاج : و از حجت گوئی و بهانه جوئی او آگاه نه . (سندبادنامه ص 289).
- حجت گویا ؛ حجت ناطق . حجت استوار. حجت محکم . حجت مبین . حجت قاطع. حجت موجبه . حجت درست .
- حجت محکم ؛ آلت مصنوعی که زنان حکه بخود فرو کنند. (غیاث ).
- حجت نوشتن قاضی ؛ تسجیل . حجت را راست و استوار و هویدا ساختن ، افلاج . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ).
|| سند مکتوب دین . تمسک . فته . فتجه . (برهان ). رجوع به پته در همین لغت نامه شود. نوشته ۞ . سند. الوصیرة والأوصر الصک الذی تکتب فیه السجلات کالاوصر و یطلق غالباً علی کتاب الشرا و هوالمعروف الیوم بالحجة. (اقرب الموارد) :
و حجت برگرفتند کی اگر او را معاودتی باشد خون او مباح بود و آن مرد بمصر رفت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119). و قانون قضاء پارس همچنان نهاده اند کی ببغداد است کس اگر از صدسال باز حجتی نبشته باشند نسخت آن در روزنامه های مجلس حکم مثبت است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 18).
این نامه بر سر دو جهان حجت من است
کو نامه نیست عروه ٔوثقی است لاانفصام .

خاقانی .


ای هیچ خطی نگشته زاول
بی حجت نام تو مسجل .

نظامی .


بحجت نویسان دیوان خاک
بجاویدمانان مینوی پاک .

نظامی .


تا هیچ کس بر باطل اصرار نتواند نمود و حجتهای کهنه ٔ سی ساله ٔ باطل را دستور نتواند ساخت ، فرمودیم [ غازان خان ] تا حجتی که مناسب شرع و راستی باشد از قضاة اسلام بستانند... مرحوم قاضی فخرالدین هراة را فرمودیم تاصورت حجت را مسوده کرد حجت از ایشان بستانند و بخزانه آورند و این یرلیغ و حجت که بر ظهر آن مسطور است پیش ایشان باشد... (تاریخ غازانی ص 222).
- خزانه ٔ حجت ؛جائی که بدان جا اسناد را محفوظ می داشته اند : و آن ملطفه ٔ بوالفتح حاتمی نائب برید را داد و گفت مهر کن و در خزانه ٔ حجت نه . (تاریخ بیهقی ).
|| (مص ) احتجاج . برهان آوردن . حجت آوردن :
پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن .

نظامی .


عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده بحجت با او برنیامد. (گلستان ).
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن بحجت قوی .

سعدی (بوستان ).


|| (اصطلاح منطق ) معلوم تصدیقی که تصدیق مجهول را کشف کند. و در مقابل آن معرّف باشد که کشف مجهولات تصورّیه را مفید باشد.
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۴۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۸۶ ثانیه
حجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (ع اِ) یکی از دوازده مبلغ باطنیان هر امام ، و آن رتبتی است فوق داعی و دون داعی مأذون ، و حجت خراسان لقب ناصرخسرو شا...
حجت . [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) تخلص حکیم ناصرخسرو. رجوع بکلمه ٔ ناصرخسرو شود.
حجت . [ ح ُج ْ ج َ] (اِخ ) یا حجةالعصر یا حجةالزمان یا حجةالخلف لقب امام دوازدهم شیعه محمدبن حسن العسکری مهدی (ع ) است .
حجت آباد. [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) رجوع به کانی تاله شود.
حجت آباد. ۞ [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل در ده هزارگزی شمال گرمی پنج هزارگزی شوسه ٔ گرمی و بیل...
حجت آباد. [ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه ٔشهرستان کرمانشاهان در چهل و هشت هزارگزی باختری صحنه و 3هزارگزی جنوب راه ...
حجت آباد. [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در بیست وچهارهزارگزی شمال باختری کرمانشاهان و چه...
حجت آباد. [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان در پانزده هزارگزی شمال باختر زرند و 2هزارگزی جنوب راه...
حجت آباد. [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان در هفتادونه هزارگزی باختری رفسنجان و کنار راه مالرو رفسنجان - ...
حجت آباد. [ ح ُج ْ ج َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت در پانزده هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و 2هزارگزی...
« قبلی صفحه ۱ از ۵ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.