حجیر
نویسه گردانی:
ḤJYR
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن ابی حجیر هذلی یا حنفی ، و او را حُجر نیز گویند. طبرانی از طریق عکرمةبن عمار از محشی پسر حجیر از پدرش حجیر نقل کند که حدیثی از پیغمبر در حجةالوداع شنیدم . ابن مندة نیز آنرا آورده و عبدان گوید: حجر پدر محشی است و آنرا بی تصغیر (مکبر) آورده است . ابوموسی او را بر ابن مندة استدراک کرده است ، ولیکن این استدراک بیجا است چه او وی را ذکر کرده و حدیثش را نیز نقل کرده است . (الاصابة ج 1 قسم 1 ص 331).
واژه های همانند
۱۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
حجیر. [ ح َ ] (ع ص ) بسیار سنگ ناک . حجیرة. (ناظم الاطباء).
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) (بنو...) رجوع به بنوحجیر شود.
حجیر. [ ح َ ] (اِخ ) از قرای غوطه به دمشق و قبرمدرک بن زیادة صحابی در آنجا است . (معجم البلدان ).
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ )ابن ابی أهاب بن عَزیز تمیمی حلیف بنی نوفل بن عبد مناف . ابن ابی حاتم و ابن حبان گویند: صحابی است . فاکهی در کتاب ...
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن بیان . بارودی و ابوعمر او را در عداد صحابة یاد کردند.تقی بن مخلد حدیث او را از طریق داودبن ابی هند در مسند خویش اس...
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن ربیع عدوی . وی از عمربن خطاب روایت کند. عبدالرحمان از هلال بن حق نقل کرد که گفت : کان حجیربن الربیع یصلی حتی ...
حجیر. [ ح ُ ج َ ] (اِخ ) ابن سوءة. جد جابربن سمرة است . (منتهی الارب ).
حجیر ذهلی . [ ح ُ ج َ رِ ذُ هََ ] (اِخ ) رجوع به حجیربن بیان شود.
حجیر هذلی . [ ح ُ ج َ رِ هَُ ذَ ] (اِخ ) رجوع به حجیربن ابی حجیر شود.
هجیر. [ هَُ ] (ص ) خوب و نیک و نیکو و زبده . (برهان ). هژیر. خجیر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) : درخورد همت تو خداوند جاه دادجاه بزرگوار و گرانمایه...