حسب . [ ح َ ] (حرف اضافه ) از عربی است و در فارسی غالباً به صورت «برحسب » بجای حرف اضافه بکار رود، برابر. بروفق . برطبق . موافق
: نامه نبشته دار تا جوابها برسد که برحسب آن کار کنی . (تاریخ بیهقی ص
283). نامه ٔ صاحب برید دررسد پوشیده ، اگر تواند فرستاد و راهها فرو نگرفته باشند و حالها رابشرح باز نموده باشد، آنگاه برحسب آنچه خوانیم تدبیر دیگر میسازیم . (تاریخ بیهقی ص
326). گر رای عالی بیند بنده [ احمد حسن ] به طارم نشیند و پیغامی که دارد بزبان معتمدی به مجلس عالی فرستد و جواب بشنود آنگاه برحسب فرمان عالی کار کند. (تاریخ بیهقی ص
146).
در رقص رحیل ناقه میراند
برحسب فراق بیت میخواند.
نظامی .
شکر خدا که از مدد بخت کارساز
برحسب آرزوست همه کار و بار دوست .
حافظ.
|| مخفف حسب الحال یا حسب حال ؛ آنچه شاعر گوید از حوادث و وقایع جاریه
: آن بیت که استاد عجم گفت بر این وزن
نهمار بدین حسب همی شاید مانند
ای جان همه عالم در جان تو پیوند
مکروه تو ما را ننمایاد خداوند.
عثمان مختاری .
اندر این حسب رودکی گوئی
عاریت داد بیتکی چندم .
سوزنی .
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو من شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز
بدیهه حسبی گفتم به وسع طاقت طبع
ضعیف و سست به انجام بردم از آغاز.
سوزنی .
این هذیان حسب تاج گفتم و خود خواست
ورنه نه من مرد این چنین هذیانم .
سوزنی .
یکی نانشانده یکی برکنی
بود بی گمان خویشتن دشمنی
بدین حسب و این حال و این داوری
یکی بیت گوید نکو عنصری ...
(منتخب ادبیات فارسی تألیف شفر بنقل از راحةالانسان ).
منم آن شاعری که شعر من است
حسب بی قال و قیل و بی فج و فاج .
سوزنی .
درین اندیشه صابر بود یکسال
نه شد واقف کسی برحسب آن حال .
نظامی .
|| این کلمه در منشآت فارسی عصر صفوی وپس از آن بصورت پیشوند اضافه بکار رفته و با کلمات عربی و فارسی ترکیب شده است ، و مضاف الیه آن غالباً با الف و لام عربی بکار رفته و حتی گاهی بر سر کلمات فارسی که مضاف الیه گردیده و بغلط الف و لام آورده اند چون حسب الخواهش و حسب الفرموده و جز آن .
-
حسب الاجازه ؛ بموجب اجازه .
-
حسب الاشاره ؛ طبق دستور.
-
حسب الاضطرار ؛ از روی ناچاری .
-
حسب الاقتضا ؛ بموجب مقتضای وقت .
-
حسب الامر ؛ طبق دستور.
-
حسب الامکان ؛ حتی المقدور.
-
حسب التکلیف ؛ بموجب دستور.
-
حسب الحال . رجوع باین کلمه شود.
-
حسب الحکم ؛ برطبق فرمان .
-
حسب الخواهش ؛ بنا بمیل .
-
حسب الرسم ؛ طبق معمول .
-
حسب الرقم ؛ طبق نوشته و دستور کتبی .
-
حسب الصلاح ؛ طبق صلاح دید.
-
حسب الفرموده ؛ بمقتضی نص دستور.
-
حسب الفرمایش ؛ طبق دستور.
-
حسب القدرة ؛ حتی الامکان .
-
حسب المأمور ؛ بنابر مأموریت .
-
حسب المدعا ؛ بروفق ادعا.
-
حسب المرام ؛ موافق مقصود.
-
حسب المعمول ؛ بروش متداول .
-
حسب الواقعة ؛ مطابق واقعه .
-
حسب الوصیه ؛ بنابر سفارش و وصیت .
-
حسب الوظیفه ؛ بمقتضی وظیفه .
-
حسب الوعد ؛ طبق نوید.
-
حسب دلخواه ؛ بنا بخواهش و میل .
-
حسب فراق ؛ بمقتضای فراق و هجران .
-
حسب فرمان یا حسب الفرمان ؛ طبق دستور.
-
حسب واقعه ؛ حسب الواقعه . مطابق واقعه .