حق
نویسه گردانی:
ḤQ
حق . [ ح َق ق ] (ع مص ) راست کردن سخن . || درست کردن وعده . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || درست کردن و درست دانستن . یقین نمودن . (منتهی الارب ). || ثابت شدن . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || غلبه کردن بحق . (منتهی الارب ). || کسی را بر حق داشتن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || حق چیزی ؛ واجب کردن آن . (منتهی الارب ). || واجب شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || حق طریق ؛ گرفتن میانه ٔ راه در رفتن . || حق فلان ؛ زدن بر وسط سر او یا بر مغاک کتف وی . || آمدن نزدیک کسی . (منتهی الارب ). نزدیک کسی شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || سزاوار شدن و آن بافعل مجهول بکار رود. (منتهی الارب ). || سزاوار گردانیدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ).
واژه های همانند
۱۲۸ مورد، زمان جستجو: ۰.۲۸ ثانیه
حق القدم . [ ح َق ْ قُل ْ ق َدَ ] (ع اِ مرکب ) پارنج . پایمزد. مزدپا. || مزد طبیب که بخانه آید. || مزد قاصد.
حق القفا. [ ح ُق ْ قُل ْ ق َ ] (ع اِ مرکب ) مغاکی پس گردن . میان پس گردن . (مهذب الاسماء). گوی که زیر سر در پس گردن است .
حق الکتف . [ ح ُق ْ قُل ْ ک َ ت ِ ] (ع اِ مرکب ) مغاک سردوش .
حق الشفعة. [ ح َق ْ قُش ْ ش ُ ع َ ] (ع اِ مرکب ) حق تقدمی که یکی از دو شریک بر دیگران دارد چون شریک دیگر سهم ملک خود فروختن خواهد.
حق السکوت . [ ح َق ْ قُس ْ س ُ ] (ع اِ مرکب ) رشوه و پاره ای که دهند داننده ٔ رازی را تا افشاء آن نکند : آمد و خفت و آرمید تنش مهر حق السکوت ب...
حق الورود. [ ح َق ْ قُل ْ وُ ] (ع اِ مرکب )ورودیه . مبلغی که پردازند برای اجازه ٔ ورود به گردشگاهی یا باغی یا اجتماعی و یا مدرسه ای و امثال ...
حق المارة. [ ح َق ْ قُل ْ مارْ رَ ] (ع اِ مرکب ) حق عابر سبیل از میوه ٔ باغ و فالیز بی ادای بهای آن .
حق المرتع. [ ح َق ْ قُل ْ م َ ت َ ](ع اِ مرکب ) حقی که شبانان و چوبداران بصاحبان مراتع و چراگاه ها دهند برای چرانیدن احشام خویش در آن .
حق المرعی . [ ح َق ْ قُل ْ م َ عا ] (ع اِ مرکب ) حق المرتع.
حق البندر. [ ح َق ْ قُل ْ ب َ دَ ] (ع اِ مرکب ) (از حق عربی و بندر فارسی ): من عادتهم [ عادة اهل فاکنور من بلاد الهند ] هنالک ان کل مرکب یمر...