اجازه ویرایش برای هیچ گروهی وجود ندارد

حلو

نویسه گردانی: ḤLW
حلو. [ ح َل ْوْ ] (ع مص ) در نکاح دادن دختر یا خواهر خود را و ستدن از کابین آنها چیزی بجهت خویش . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). کسی را چیزی دادن . (تاج المصادر بیهقی ). || شیرین گردانیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیرایه کردن زن را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
واژه های قبلی و بعدی
واژه های همانند
۱۴ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۳ ثانیه
حلو. [ ح ِل ْوْ ] (ع اِ) نوعی از آلات خرد جولاهه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
حلو.[ ح ُل ْوْ ] (ع مص ) حلوان . کسی را برسم هدیه چیزی دادن بر سعی که کرده باشد و پاداش دادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ...
حلوء. [ ح َ ] (ع اِ) سرمه . (منتهی الارب ). سنگی است که سرمه ٔ آن درد چشم را سود دارد.
حب حلو. [ ح َب ْ ب ِ ح ُل ْوْ ] (ع اِ مرکب ) انیسون . رجوع به حب الحلوة شود.
لوز حلو. [ ل َ / لُو زِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بادام شیرین . رجوع به لوزالحلو شود.
رمان حلو. [ رُم ْ ما ن ِ ح ُل ْوْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) انار شیرین . (اختیارات بدیعی ) (الفاظ الادویه ). صاحب اختیارات بدیعی آرد: بهترین آن...
هلو.[ هَُ ] (اِ) نوعی از شفتالو باشد و آن را شفتالوی آردی میگویند. به غایت پرآب و شیرین و بی جرم میباشد. (برهان ). شفتالو. فوخ . درافن . (یادد...
هلو. [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش بانه ٔ شهرستان سقز که 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات و چوب جنگلی ...
ترش هلو. [ ت ُ / ت ُ رُهَُ ] (اِ مرکب ) نامی است که در رامسر به برقوق دهند. رجوع به برقوق شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حل و بل . [ ح ِل ل ُ ب ِل ل ] (ص مرکب ، از اتباع ) مباح . (منتهی الارب ).
« قبلی صفحه ۱ از ۲ ۲ بعدی »
نظرهای کاربران
نظرات ابراز شده‌ی کاربران، بیانگر عقیده خود آن‌ها است و لزوماً مورد تأیید پارسی ویکی نیست.
برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم روی کلید زیر کلیک کنید.