حوش
نویسه گردانی:
ḤWŠ
حوش . (ع اِ) چهارپایان وحشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رمنده . (مهذب الاسماء). || (ص ) رجل حوش الفوأد؛ مرد تیزخاطر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۱۶ ثانیه
هوش . (اِخ ) دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. دارای 100 تن سکنه ، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله ، لبنیات و کار دستی مر...
هوش . (اِخ ) دهی است از دهستان خرم رود شهرستان تویسرکان . دارای 359 تن سکنه ، آب آن از قنات و خرم رود و محصول عمده اش غله ، توتون ، لبنیات ...
هوش بر. [ ب َ ] (نف مرکب ) بَرنده ٔ هوش . (لغات شاهنامه ) : بفرمود تا داروی هوش برپرستنده آمیخت با نوش بر.فردوسی .
هوش بند. [ ب َ ] (نف مرکب ) آنچه مانع به کار افتادن هوش و خرد باشد : چشم بند است ای عجب یا هوش بندچون نسوزاند چنین شعله ی ْ بلند.مولوی .
هوش ربا. [ رُ ] (نف مرکب ) رباینده ٔ هوش . رجوع به هوش ربای شود.
این واژه افغانی است. لطفآ اگر معنای دقیق آنرا میدانید بنویسید.
هوش دار. به هوش/هُش باش. بیدار و آگاه و با تمییز باش. هش دار؛ به هوش باش. هوشیار باش: برتر مشو ازحد و نه فروتر هش دار مقصر مباش و غالی . ناصرخسرو.
هوش زدا. [ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) زداینده ٔ هوش . رجوع به هوش زدای شود.
هوش وار. (ص مرکب ) همانند هوش . چون هوش .
هوش واژن . [ ژَ ] (اِمرکب ) به معنی صحو است که هشیار شدن باشد و به اصطلاح صوفیه صحو حالتی است میان خواب و بیداری که سالک رادر آن فیضی ا...