حوش
نویسه گردانی:
ḤWŠ
حوش . (ع اِ) چهارپایان وحشی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رمنده . (مهذب الاسماء). || (ص ) رجل حوش الفوأد؛ مرد تیزخاطر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
واژه های همانند
۳۷ مورد، زمان جستجو: ۰.۰۶ ثانیه
هوش زدای . [ زَ / زِ / زُ ] (نف مرکب ) محوکننده و ازمیان برنده ٔ هوش . برنده ٔ هوش . || شراب است که زداینده ٔ هوش است . (از انجمن آرا) (از آن...
هوش رفته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) بیهوش . ازهوش شده . مقابل بهوش : هوش رفته چو هوش یافته شدسرش از تاب شرم تافته شد.نظامی .چون ز گرمی ...
هوش ربای . [ رُ ] (نف مرکب ) آن که هوش از سر ببرد. بیهوش کننده : گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه .سلمان ...
هوش آباد. (اِ مرکب ) به معنی آسمان است که محل عقل و روح باشد. (انجمن آرا).
خیره هوش . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کودن . خرفت : چنین هم برآورد بیژن خروش که ای ترک بدگوهر خیره هوش .فردوسی .
هوش ربایی . [ رُ ] (حامص مرکب ) عمل هوش ربا.
هوش دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) هوش و خرد خود را متوجه چیزی کردن : سخن می گفت و شیرین هوش داده بدان گفتار شیرین گوش داده .نظامی .
هوش بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کسی را بیهوش کردن : ساقیان لاابالی در طواف هوش میخواران مجلس برده اند. سعدی .من نه آن صورت پرستم کز تمن...
آشفته هوش . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) پریشان حواس : بدو گفتم ای یار آشفته هوش شگفت آمد این داستانم بگوش .سعدی .
هوش و بوش . [ هََ / هُو ش ُ ب َ / بُو ] (اِ مرکب ، از اتباع ) در تداول ، هیاهو. اشتلم . (یادداشت مؤلف ). سعی و کوشش .- امثال : با اینهمه هوش و...