حیا. [ ح َ ] (از ع ، اِ) فراخی سال و حال . || باران . و بمد آخر [ حیاء ] نیز آمده . (منتهی الارب )(اقرب الموارد). باران بهاری . (دهار). باران که زمین زنده کند. (مهذب الاسماء). || گیاه از آنجا که از باران ناشی میشود. || پیه و روغن . (اقرب الموارد). || شرم . (آنندراج ). در تداول فارس زبانان ، به معنی حیاء و شرم و آزرم باشد وآن انحصار نفس است در وقت استشعار ارتکاب قبیح جهت احتراز و استحقاق مذمت . (نفایس الفنون )
: شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست ترا گر ترا حیا نیست .
ناصرخسرو.
پیش این الماس بی اسپرمیا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی .
-
باحیا ؛ آنکه دارای حیا باشد
: باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
هرکه روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا.
سنائی .
-
بی حیا ؛ کسی که فاقد حیا باشد
: دوم پرده بر بیحیائی متن
که اومیدرد پرده ٔ خویشتن .
سعدی .
-
بی حیائی ؛ بی شرمی . هرزگی .
-
امثال :
حیا در چشم است .
در گدا حیا نبود ؛ گدا حیا ندارد.
یک جو از حیا کم کن و هرچه میخواهی بکن .
-
حیازده ؛ شرمسار. (آنندراج )
: چنین حیازده رفتی بسیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده ٔ گل .
غیاض (ازآنندراج ).
-
حیا کردن ؛ شرم داشتن .استحیاء.