حیران . [ ح َ ] (ع ص ) مرد سرگشته . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). فرومانده . (آنندراج ). ج ، حَیاری ̍، حُیاری ̍. (منتهی الارب ). مؤنث آن حَیری ̍ است . (اقرب الموارد)
: در طریق کعبه ٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده اند.
خاقانی .
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست .
حافظ.
در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر آنان دانند.
حافظ.
-
حیران شدن ؛ سرگشته شدن . متحیر شدن
: دیدمش اینجا و بس حیران شدم
در تفکر رفته سرگردان شدم .
مولوی .
سخت زیبا میروی یکبارگی
در تو حیران میشود نظارگی .
سعدی .
عقل عاجز شود از خوشه ٔ زرین عنب
فهم حیران شود از حقه ٔ یاقوت انار.
سعدی .
-
حیران کردن ؛ سرگشته کردن . متحیر ساختن
: جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین ترا حیران کنند.
ناصرخسرو.
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جزآن حیوان که حیوان دگر کرده ست حیرانش .
ناصرخسرو.
-
حیران گردیدن ؛ حیران شدن
: همی حیران و بی سامان و پژمانحال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش .
ناصرخسرو.
-
حیران گشتن ؛ حیران گردیدن . حیران شدن
: جهانجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین .
نظامی .
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بیخبر ناگه بدید اسرار مرغ .
مولوی .
-
حیران ماندن ؛ سرگشته ماندن
: حیران دست و دشنه ٔ زیبات مانده ام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی .
سعدی .
تا ترا دیدم که داری سنبله بر آفتاب
آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من .
سعدی .
چنان روزی بنادانان رساند
که صد دانا در آن حیران بماند.
سعدی .