خبث . [خ ُ ] (ع اِمص ) زنا. آمیزش حرام . ناپاک درآمیختگی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از البستان ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || لواطه ؛ درآمیختگی مرد با مرد. || گربزی .زیرکی . || کید. مکیدت . غدر. (ناظم الاطباء). || ناخوشی . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). || کینه . بدخواهی . دشمنی . || ظلم . بیرحمی . || خیانت . (از ناظم الاطباء). || بدگویی . (از آنندراج )
: بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم .
حافظ.
پیر یک رنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.
حافظ.
گوچو من در صف مستان منشین
خبث اصحاب نمی باید کرد.
سنجرکاشی .
در سپاس همه بگشاده زبانم واله
خبث این طایفه را از ره دیگر کردم .
درویش واله هروی .
|| پلیدی . ناپاکی
۞ . آلایش . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (از البستان ) (از تاج العروس ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء)
: پشت زمین را از خبث شرک ایشان پاک گردانید. (از کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از انک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش ازین .
خاقانی .
ابوالفتح والی مولتان بخبث نجلة و فساد دخلة و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ
1 ص
26).
زآنکه خبث ذات او بی موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی .
(مثنوی ).
زآنکه حلوا گرمی و صفرا کند
سیلیش از خبث مستنقا کند.
(مثنوی ).
آب بهر آن ببارد از سماک
تا پلیدان را کند از خبث پاک .
(مثنوی ).
ملک روی از این سخن درهم کشید و گفت آن دروغ وی پسندیده تر آمد زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی . (گلستان ).
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث .
سعدی (بوستان ).
-
خبث اعتقاد ؛ ناپاکی عقیدت . بی ایمانی . پلیدی در ایمان
: چون چیپال چند مرحله برفت و بمأمن رسید و در واسطه ٔ ممالک خویش قرار گرفت طبیعت فساد و خبث اعتقاد او را بر نقض عهد داشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
-
خبث باطن ؛ ناپاکی سریرت . پلیدی درون
: شخصم بچشم عالمیان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش .
(گلستان ).
-
خبث ذات ؛ خبث نهاد. پلیدی درون
: زآنکه خبث ذات او بی موجبی
هست سوی ظلم و عدوان جاذبی .
(مثنوی ).
-
خبث سریرت ؛ زشتی درون . ناپاکی باطن . پلیدی نهاد.
-
خبث طبیعت ؛ زشتی درون . ناپاکی سرشت
: کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش .
سعدی .
-
خبث طینت ؛ زشتی درون . ناپاکی سرشت . پلیدی نهاد.
-
خبث عقیدت ؛ ناپاکی در اعتقاد. بی ایمانی : اگر بهتر نگریسته شود خبث عقیدت او مشاهدت افتد. (از کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی ).
-
خبث نفس ؛ پلیدی طینت . زشتی طبیعت . ناپاکی سریرت
: ولی ز باطنش ایمن مباش و غرّه مشو
که خبث نفس نگردد بسالها معلوم .
سعدی (گلستان ).
-
خبث نیت ؛ زشتی نیت . پلیدی در نیت .